شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من با تو به یک آیین نپیوندمچرا می خواهی که دلم تقصیر کند؟در برابر معبود باید کش مکش کنمگر جدالیست میان تو و خداتو بگو چه خبر است؟ دلت هیچ نمی گویداصلا نه کفر است و نه ایمانی ستمن کشاورزم تو زمین اندیشه هابین دستان خرمن کشم ماسه هاستپس بیا و دستم را بگیر...
از جدال با کسی که قدردان محبت های تو نیست بپرهیز ، اینکه تصور کنی روزی می توانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با "ها " است !چاره ای نیست ، باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد ؛ این انسان ها نیستد که ما را آزرده می کنند ، بلکه امیدیست که ما به آن ها بسته ایم ......
من از جدال زندگی بازمی گردمو پاییز می دانددرختی که بر لبهء دنیا ایستاده است،تکیه گاه مطمئنی نیست...