پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من با تو به یک آیین نپیوندمچرا می خواهی که دلم تقصیر کند؟در برابر معبود باید کش مکش کنمگر جدالیست میان تو و خداتو بگو چه خبر است؟ دلت هیچ نمی گویداصلا نه کفر است و نه ایمانی ستمن کشاورزم تو زمین اندیشه هابین دستان خرمن کشم ماسه هاستپس بیا و دستم را بگیر...
باز امشب دل به یادت بی قراری می کندجای دل غم در درونم دل سواری می کنددل خیال روی تو لحظه به لحظه می کندگر چه عقل از این خطا احساس خواری می کندکودک دل میتپد با خواهشی از هر طپشتا ساعت دیدار تو لحظه شماری می کند داغ دل از بی پناهی گریه ها از بی کسی ستآنچه گرم است اشک چشم از گونه جاری می کندهر نفس مستم از آن عطر نفس هایت هنوزاز هوای یاد توست دل پایداری میکندربنا ای خالق ماه آتنا آن ماه آمینکفر نباشد ربنا هم بی اعتبار...
یکتا و مقدس است خلاق ودود از فیض وجود اوست امکان موجوداو واحد مطلق است و در ساحت او کفر است اگر کنیم اظهار وجود...
از منزل کفر تا به دین ، یک نفس است وز عالم شک تا به یقین ، یک نفس است این یک نفس عزیز را خوش مى دار کز حاصل عمر ما همین یک نفس است...
از راه گم شدم که به راهم بیاوریبنشین قضاوتم کن! از این پس تو داوری!بگذار تا نقاب تو را دربیاورمتو، از خودم به گریه ی من مبتلا تریروح توام! کبود و شکسته، غریب و سخترنج توام! نزول عذابی سراسریمن انکسار روح توام در مقام شعر...بی یار، بی قرار، نه عشقی، نه باوری!در انتظار دیدن دنیا بدون جنگدر جست و جوی یک سر سوزن برابریاز عدل قصه مانده و از دوستی جنوندر چاه گم شده ست رسوم برادریای...
در رسالات مراجع خوانده ام احکام راحکم چشمانی که مومن را به کفر انداخت کو؟...
آنکه از کفر،در آورد مرا مهرِ تو بودهمه اش زیر سر تو ست مسلمان شدنم...
نمی شود که نمی شودبه تو فکر نکردکفر است اما...مثل خدا میمانی برایمهمه جا هستی ...!...
روز محشر، در جواب پرسش سودای کفرهیچ دست آویز ما را نیست، جز موی شما...
صلحست میان کفر و اسلامبا ما تو هنوز در نبردی......
خدایا کفر نمی گویم پریشانم، چه می خواهی تو از جانم؟!مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردیخداوندا!اگر روزی بشر گردیز حال بندگانت با خبر گردیپشیمان می شوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت...