ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید بنویسید که اندوه بشر بسیار است
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
بی بی جانمان می گفت:"به قاعده حرف بزن. حرفِ دل، نان تنوری است؛زود بیرون بیاید، خمیر است و وا می رود،دیر بیرون بیاید، سوخته است."وقت دارد حرفِ دل زدن.تصدقت...
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است گفتند باز روسری ات را تکانده ای
بعد ها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد بامن تنهاتر از ستارخان بی سپاه...
دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم
مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه ها گاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی
ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﻣﺨﻮﺍﻩ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ .... ﻣﺨﻮﺍﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
یا نخل یا نگار، به تاراج رفته است عمر من و پدر، سرِ این قد بلندها
نارنج فرستاده نوشته است که بو کن این عِطر سر زُلف شِکن در شِکن ماست
پی گیر پریشانیِ ما دیر به دیر است..
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش کسوف ماه رخ ...
تو دو شانه داری و انبوه اندوه مرا فرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است
دیدم که شهٖر پر از عطر مریم است گفتند باز ، روسریت را تکانده ای
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد