پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید بنویسید که اندوه بشر بسیار است...
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است...
بی بی جانمان می گفت:"به قاعده حرف بزن.حرفِ دل، نان تنوری است؛زود بیرون بیاید، خمیر است و وا می رود،دیر بیرون بیاید، سوخته است."وقت دارد حرفِ دل زدن.تصدقت......
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است گفتند باز روسری ات را تکانده ای...
بعد ها تاریخ میگوید که چشمانت چه کردبامن تنهاتر از ستارخان بی سپاه......
دلتنگ توام، ای تو همانی که ندارم...
مثل بیدی زلف ها را ریختی بر شانه هاگاه وقتی در قفس باشی رهاتر می شوی...
ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻣﺨﻮﺍﻩ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ .... ﻣﺨﻮﺍﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ...
یا نخل یا نگار، به تاراج رفته استعمر من و پدر، سرِ این قد بلندها...
نارنج فرستاده نوشته است که بو کناین عِطر سر زُلف شِکن در شِکن ماست ...
پی گیر پریشانیِ ما دیر به دیر است.....
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویشاناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویشقناری های این اطراف را بی بال و پر کردهصدای نازک برخورد چینی با النگویشمضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسانکه در باغی درختی مهربان را آلبالویشکسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای منبه روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستمکمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویشتو را از من جدا کردند هر باری به ترفند...
تو دو شانه داری و انبوه اندوه مرافرش پانصد شانه ی تبریز هم باشد کم است...
دیدم که شهٖر پر از عطر مریم است گفتند باز ، روسریت را تکانده ای ...
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شدماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد...