پول خون های زیادی گردنت افتاده است کشته مرده می دهد از بس پروفایل شما
سوژه ای نیست برای غزل اینجا ای کاش باد و طوفان شود و ربط به معشوق دهم
غزل صبح که از چشم تو مضمون نوشید شاعر و دفتر و خودکار و جهان مست شدند
با شنبه ی بی دوست چه سازد دل بی تاب ای جمعه نمیشد دو سه روزی تو بمانی؟
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم عقل هی فلسفه می بافد و ما می خندیم
اول صبح من از لحظه ی بیداری توست ماه و خورشید من ای حضرت معشوق سلام
می آفرینمت وسط شعر تازه ای حالا که ای رفیق شفیقم ندارمت
در امتداد بی کسی ام رو به آینه: صبح چهار شنبه ی تویِ دیوانه هم بخیر
میکشیدم کاش تنها درد تنهایی ولی شعر گفتن درد ها را صد برابر میکند...
با شنبه ی بی دوست چه سازد دل بی_تاب ای جمعه نمی شد دو سه روزی تو بمانی ؟
دوستت دارم که می گویی به من بی اختیار گوشهایم می شود سنگین که تکرارش کنی
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
همدردی و هم دردی و درمان دل ما ای هرچه بلا هرچه جفا هرچه شفا تو