جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
آفرینها بر تو بادا ای خدامینمایی بس عنایتها بمااز هزاران لطف و مهرت دربیانکی توانم یک بیارم بر زبانمی کنی از نطفه ای ما را پدیدمیگذاری پیش مان راهی جدیدعقل و درک و فهم و تدبیر و شعورا ز تو گشته در وجودما ظهورراه ما روشن بگردانی به جانغفلت ما می دهد بر بادمانبداهه بیغم...
چرا دیگه بعد رفتن اون عاشق نشدی؟ نمیدونم والا هیچ دلیلی ندارهآخه بدونه دلیل که نمیشه همه چی یه علت دارهمثلا خدایی نکرده اگه قلبت نزنه ،خب تو مردی آره،نمی دونم حقیقتشپس چرا دیگه کسی رو به قلبت راه ندادی؟خب، وقتی دیگه لبخندش رو نمی بینم، گریه می کنمهر وقت اسمی شبیهش رو می شنوم گریه میکنم هر جایی که آدمی رو می بینم که باهاش مو نمی زنه فقط گریه میکنم هر شب ،به این فکر میکنم که نیست و گریه می کنمروز نشده، هر روز گریه میکنم ...
می خوام با تو باشمیه خونه ی قدیمی داشته باشیمبا یک حوض آبی که تو سیب می خری وتوش می ندازیمی خواهم چایی آلبالویی رنگی بریزمموقع چایی خوردن ،دوتایی با هم صدای پرنده ها رو بشنویمراستی خیلی دلم میخوادخونمون، چند تا درخت انجیر داشته باشهوتازه خودمون دوتایی فرشهامون رو بشوریمبه شوخی آب به هم پرتاب کنیم و کلی بخندیمآره محبوبممی دونم که اینها همشون شاخ و برگ دادن بیهوده ی یک رویاناما تو بیا کنارمهمین که نام کوچیکم رو صدا بزنی...
دوستم بدار عزیزمهمیشه که سیاهی ها پشت درمان منتظرمان نایستادندگاهی هم دنیا دست مهربانی خود را بر روی سر گلدان شمعدانی سفالی گوشه ی حیاط اَش میکشدهمیشه خورشید پشت ابر نمی مانددستت را به من بده عزیزمبیا،باهم راه برویم تا به کوه برسیمابرها آن جا سفید تر و زیباتر اندبهار می آید با گرمای ظهر تابستان می خندیمبه خش خش برگهای پاییزی می رسیمزمستان هم تمام میشودوبالاخره ما هم به مقصد می رسیمآری،اُمید می آید من را نگاه بیانداز مح...
تویی آن مهرِ محزون، لیک مَه روی...💛...
بیا به سویم بازآیامحبوبمکه بیش از این عطر تلخ وگس همچون قهوه برای چهارفصلم به خدا که برایم زیاد است!✍️مهدیه باریکانی...
در این زمستان که خودش را هم دوست نداردتو ای دلیل منکه تا عمق استخوان مبتلای توام و ترانه به ترانه اشک به اشکرویا به رویابودنت را تکرار میکنمیا تمام موانع را کنار بزنو بیا و بهار را دستانم بگذاریا تمام خیالت را پاک کن و من را با خودت گم کنآری،در این زمستانی که خودش را دوست نداردبی تو چگونه ممکن می شود که من زنده بمانم؟!✍️مهدیه باریکانی...
بودن با توگرفتن دستاتفهمیدن،تموم رمز و رموز این جهان هستی آرهکی تا حالا میدونستخورشید بتونه با ابر و آسمون هم حرف بزنه!مهدیه باریکانی...
چون ریشه به درختابر به آسمان ماهی به دریاماشین به خیابان ونور به خورشیدبه تو نیازمندم هر لحظه و هرجا...
پول خون های زیادی گردنت افتاده استکشته مرده می دهد از بس پروفایل شما...
درد من درد تو شد و تو تمام من شدی ای تمام من!درد منِ دیوانه بشور...
بعد چندین سال و اندی منتظر بودم ولی پاییز بی اندکی تغییر از سالم گذشت...
آن دو چشمان سیاهت; آه عجب معرکه ای!و من ای کاش در ان معرکه ها میزیستم......
درمیان همه بودم و ندیدم بخدا هیچکس را عاقبت اشفته ام از کجا پیدایت شد...
بی شک تو یگانه ، بین یاران هستیمانند گلابِ اصل کاشان هستیطبع تو نشانی از وجودت دارد...پاکی و شبیه اَبر و باران هستی...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
مژه هایت نه کار کمال الملک نقاش استنه لبهایت اثر دستهای پیکاسومعادله ی فیزیک دستانت هم به عقل انیشتین نمی رسداز عدالت چشمانت چه بگویم؟!شبیه عدل امیر کبیر خیرهیچ کجا نمی توان آن را پیدا کردنه الان نه عهد قجرنه حتی آیندهنه هیچ پادشاه و رجالیو بازرگان و عوام الناسیزیبایت را درک نخواهند کرد.و من بسیار خوشحالمکه خدا شما را آفرید برای قلب من....
نیست جز خیال وصالتدر خاطر آرمیده اماز شوق دل گویم اگرمستانه مستت شوماز رنج دوریت اگرخسته و آزرده امشوق وصال تو مرازده به بی خیالیم(همایون بلوکی)...
امان از دستِ مستِ من شیطنت میکنند هیبرای گرفتن دستانت...
موسیقی نمی دانم...بداهه می نوازمت....با تحریرهای مخملی...زیرو بم آغوشت راخوب بلدم . . . !...
همیشه مثل یک بداهه می آییو شعر می شوی درآغوشم....!!!️...
من از آرامش دریا و خواب چشم تو گفتمکه تا صبح قیامت هم نباید کرد بیدارت !...