دل را قرار نیست مگر در کنار تو
امشب در هوای تو پر میزند دلم ای مهربان من ، تو کجایی ؟
چشمم به هر کجاست تویی در مقابلم
هر صبح آفتاب از نخستین برگ شناسنامه ی تو سر می زند... تقویم زیر پای تو ورق می خورد...
هر آنچه دوست داشتم برای من نماند و رفت… امید آخرین اگر تویی! برای من بمان…..
چه کنم دل چو هوای تو کند شب همه شب
بی عشق زیستن را جز نیستی چه نام است ؟ یعنی اگر نباشی کار دلم تمام است
بی تو به سامان نرسم ای سر و سامان همه تو
گرچه تو دوری از برم همره خویش میبرم شب همه شب به بسترم یاد تو را به جای تو
شنیده ام ز پنجره سراغ من گرفته ای هنوز مثل قاصدک میان کوچه پرپرم
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟ اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند
ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو
تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار مستی ات با بغلت هر دو گناهش با من
دیگر به بخشی از تو قانع نیستم آری با هر چه داری دوست میدارم مرا باشی یک فصل از یک قصه ؟ نه این را نمی خواهم می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی ...
در دلم باز هوایی است که طوفانی توست
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت
ترسم به نامِ بوسه غارت کنم لبت را با عذرِ بی قراری ! این بهترین بهانه ...
نامه ای در جیبم و گلی در مشتم غصه ای دارم با نی لبکی! سر ِ کوهی گر نیست، ته ِ چاهی بدهید تا برای دلِ خود بنوازم! عشق، جایش تنگ است...!
بی تو من شبانه با که با که گفتگو کنم ؟ ای حریفِ صحبتِ شبانههایِ من! بمان️
زندگی با تو چه کرد ای عاشق شاعر مگر؟! کان دل پر آرزو ، از آرزو بیزار شد بسته خواهد ماند این در هم چنان تا جاودان گرچه بر وی کوبه های مشتمان ، رگبار شد..
من همان شاعرمستم که شبی باخت تورا بادلی غمزده یک جرعه غزل ساخت تورا تا تو نوشش بکنی وقت خداحافظ شد هق هقم وای.. غریبانه چه بنواخت تو را
ﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!