روزی اگر سراغ من آمد به او بگو او آرزوی دیدن رویت را حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت روزی اگر سراغ من آمد به او بگو آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست آن ، نام خوب تو را بر لب داشت
من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دوراندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالهاست که از دیده ی من رفتی و لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز آتش عشق پس...
گاهگاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آنکه جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز ؟ گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گر چه از فرط غرور اشکم از دیده نریخت بعد تو لیک پس از...
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی روی زیبای تو را کاشکی می دیدم
در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام من در این تاریکی من در این تیره شب جانفرسا زائر ظلمت گیسوی توام
ای تو چشمانت سبز من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم
وای باران باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
در دلم آرزوی آمدنت میمیرد رفته ای اینک اما آیا باز میگردی؟ چه تمنای محالی دارم؛ خنده ام میگیرد
خوب یا بد تو مرا ساخته ای! تو مرا صیقلی کرده و پرداخته ای ...
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز
در شبان غم تنهاییِ خویش عابد چشمِ سخنگویِ توام من در این تنهایی من در این تیره شب جان فرسا زایرِظلمت گیسوی توام
بال و پر ریخته مرغم به قفس تا گشایم پر و بال پر پروازم نیست تا بگویم که در این تنگ قفس چه به مرغان چمن می گذرد رخصت آوازم نیست ۷ آذر سالگردفوت یاد و نامش گرامی باد
می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزادباش
من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی -هرگز- هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه ی این هرگز کشت!
ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است بیا که پنجره رو به صبحدم باز است چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی طلوع پاڪ تو در شب قرین اعجاز است
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را..!
ابر بارنده به دریا می گفت: گر نبارم تو کجا دریایی؟ در دلش خنده کنان دریا گفت: ابر بارنده تو هم از مایی........
باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات، آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛ بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز . باز کن پنجره را !