“روزها فکر من این است و همه شب سخنم” که چه سخت است که چینی بشود هموطنم همه رفتند و من و عمه ی باقر ماندیم ماندهام قید وطن را بزنم یا نزنم با یورِش کردنِ چین میرسد آن روز که من کم کم احساس کنم ساکنِ شهرِ پکنم خاکم...
«آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنات روی طناب رخت باران را اگر که میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز میخوانی من خداپرست شدهام»