بوسه ای دزدیده ام قاضی مرا محکوم کرد گفت بگذارش همان جایی که دزدی کرده ای...
“روزها فکر من این است و همه شب سخنم” که چه سخت است که چینی بشود هموطنم همه رفتند و من و عمه ی باقر ماندیم ماندهام قید وطن را بزنم یا نزنم با یورِش کردنِ چین میرسد آن روز که من کم کم احساس کنم ساکنِ شهرِ پکنم خاکم...
گرچه ازجور تو تاصبح نخوابیدم، لیک مصلحت نیست نگویم به شما صبح بخیر
صبح یعنى سرِ بوسیدنِ لعل و لبِ تو بینِ خورشید و گل و آیِنه دعوا بشود!