شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بوسه ای دزدیده ام قاضی مرا محکوم کردگفت بگذارش همان جایی که دزدی کرده ای......
“روزها فکر من این است و همه شب سخنم”که چه سخت است که چینی بشود هموطنمهمه رفتند و من و عمه ی باقر ماندیمماندهام قید وطن را بزنم یا نزنمبا یورِش کردنِ چین میرسد آن روز که منکم کم احساس کنم ساکنِ شهرِ پکنمخاکم اینجاست! ولی بر سر من ریخته استمانده ام سخت از اینجا بکَنم یا نکنَمماندهام سختتر از آن که خدایا به چهشکلبا دو تا چوب ، غذا را بگذارم دهنم!؟جای بالش سرِ خود را بگذارم بر چوبکیمینو را به چه رویی بکنم پیرهن...
گرچه ازجور تو تاصبح نخوابیدم، لیکمصلحت نیست نگویم به شما صبح بخیر...
صبح یعنى سرِ بوسیدنِ لعل و لبِ تو بینِ خورشید و گل و آیِنه دعوا بشود!...