پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در گذر زمان، این قلعه رنجور و پیرشاهدِ قصه های تلخ و شیرینِ بشریتاز فراز برج و بارو، دیده نسل هاعشق و نفرت، جنگ و صلح، ظلم و عدالتدر گذر از دالان های تاریک و سردحس می شود زمزمه رازهای ناگفتهراوی این قصه ها، منِ سنگِ صبورگشته ام غبار گرفته، رنجور و فرسودهاما هنوز، در قلبم امیدی زنده استبه فردایی روشن، به صلحی جاودانه...