پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهانه هایم برای توست ای مرد عاشق.....آیینه ی روبروی خورشید...اینبار از سفر باز میگردم، بی بهانه، بی دلهره....وای چگونه بخوانم اذان دلدادگی ام را....چگونه تیمم بر موهای پریشانت خواهم کرد.....برگ به برگ، خزان خزان. تمام شد پاییز و نیامدی......گاه ها چه زیبا بودند وچه دلسردانه سپری کردیم.....بیا سردی دی را در آغوش بگیر، گوارای وجودت......این نیز روز گار خوشیست......مقبول درگاه چشمانت باد، «پیمانم»......