یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
بیا گذشته را به یاد بیاوریم ؛خانه ی شما را ؛مدرسه را؛ ساعت های خوشی و ناخوشی را ؛باشگاه خوره های سینما را ؛کافه ها را ؛اولین سیگارهای ناجا را که دود کردیم و خیلی چیزهای دیگر را که فکر نمی کنم هیچوقت حتی چیزی شبیه شان دوباره نصیب مان شود._نامه ی فرانسوا تروفو به روبر لاشنه ژانویه ۱۹۵۱_ترجمه ی محسن آزرم...
«روبرِ عزیز؛نامه ات امروز رسید... طبیعی ست کتاب های داستایوفسکی به نظرت جذّاب نرسند؛ چون فلسفه ای در قالبِ رُمان اند. راستش داستایوفسکی بالزاکی ست که رگه های ماورای طبیعی اش بیش تر است. رمان هایش را باید با عشق خواند؛ با شمعی که اتاقی کوچک را روشن کرده، با نقشه ی محوی که روی دیوار است؛ با تخت خوابی که مثلِ تخت خوابِ راهبان گوشه ی اتاق است.» [نامه ی فرانسوآ تروفوِ نوزده ساله به دوستش روبر لاشُنه]...
یک لحظه یادِ چیزی می افتم و بعد به همه چی می خندم.حالا هم که دارم این نامه را برایت می نویسم یادِ خنده های مان در کافه ها و رستوران ها افتاده ام.چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظه ها.می فهمی که…؟ هیچ وقت با هیچکس مثل تو صمیمی نمی شوم...- روبر لاشنه...