پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حتی اگر ناراحتی، به هم ریخته ای، با همان ناراحتی مرا محکم بغل کن. محکم، بسیار بسیار محکم.نامه ماریا کاسارس به آلبر کامو...
بدون تو نمی توانم زندگی کنم. جز تو و دیدار تو همه چیز را فراموش کرده ام، انگار زندگی ام اینجا به پایان رسیده است. دیگر چیزی نمی بینم. آیا مرا در خودت ذوب کرده ای؟جان کیتسنامه به معشوقه اش...
زندگی دارد همین طوری از لای انگشتان مان می ریزد؛ این های و هوی زندگی نیست. من احساس می کنم چیزی مصنوعی را تجربه می کنم؛ در حالیکه زندگی واقعی دارد از کنارم رد می شود!از نامه های آنتوان چخوف به اولگا کنیپر...
آه !کاش می توانستم به سرزمینی بگریزم که در آن لباس نظامی به چشم نخورد ،که صدای طبل جنگ به گوش نرسد ،که سخن از کشتار به میان نیاید... ای کاش می توانستم ...!نامه از گوستاو فلوبر به ژرژ ساند...
انسان اندوهش را فراموش نمی کند،بلکه خود را وادار می کند آن را تاب بیاورد.ژرژ ساند/نامه به گوستاو فلوبر...
مطمئن باش که این روزها هر کسی از مشکلی غیرقابل درک رنج می برد. زندگی تشکیل شده از بلاهایی پی در پی است که به قلب انسان مشت می کوبد. اما وظیفه در همینجاست؛باید ادامه دهیم._کتاب آوازهای کوچکی برای ماه مجموعه ی مکاتبات خواندنی گوستاو فلوبر و ژرژ ساند...
بیایید به یکدیگر عشق بورزیم، وگرنه از دست می رویم... بیایید ویران کنیم، حاشا کنیم، سیاست را نابود کنیم، چرا که بینمان جدایی می افکند و در برابر هم مسلّح مان می سازد...● ژرژ ساند/ نامه به گوستاو فلوبر●ترجمه گلاره جمشیدی...
غزل بانو جان! فرشته صفت جان!این جا شدید باران می بارد. باران را دوست دارم. باران را عاشقم. اما ته ته ته دلم می گوید روزی یا شبی در باران، مصیبتی خواهد آمد. بارانِ این چند روز از همان هاست انگار. باران نیست شاید. زهرابه ی آسمان است. شاید هم دعاهای همه ی این چند سال است که راهی به بالاتر پیدا نکردند و مایوس شدند و خود را رها کردند. عجیب است. واقعی شاید. فکر کن! دو شبانه روز است که از آسمان دعاهای مرده به زمین می خورد. عزالدین تو عزالد...
بیا گذشته را به یاد بیاوریم ؛خانه ی شما را ؛مدرسه را؛ ساعت های خوشی و ناخوشی را ؛باشگاه خوره های سینما را ؛کافه ها را ؛اولین سیگارهای ناجا را که دود کردیم و خیلی چیزهای دیگر را که فکر نمی کنم هیچوقت حتی چیزی شبیه شان دوباره نصیب مان شود._نامه ی فرانسوا تروفو به روبر لاشنه ژانویه ۱۹۵۱_ترجمه ی محسن آزرم...
«روبرِ عزیز؛نامه ات امروز رسید... طبیعی ست کتاب های داستایوفسکی به نظرت جذّاب نرسند؛ چون فلسفه ای در قالبِ رُمان اند. راستش داستایوفسکی بالزاکی ست که رگه های ماورای طبیعی اش بیش تر است. رمان هایش را باید با عشق خواند؛ با شمعی که اتاقی کوچک را روشن کرده، با نقشه ی محوی که روی دیوار است؛ با تخت خوابی که مثلِ تخت خوابِ راهبان گوشه ی اتاق است.» [نامه ی فرانسوآ تروفوِ نوزده ساله به دوستش روبر لاشُنه]...