سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد همه چیز نرمال استصبح زود بیدار می شوم به کار های روزمره می رسم با آدم ها حرف می زنم و می خندمدر حالیکه باورم می شود همه چیز عالی است ،با صدای باران بر پنجره بیدار می شوم و دیگر این باران نیست که میباردتو هستی که به تمام زندگی من میباری!باران خاطرات توست که دریاچه ی چشمان مرا پر می کند .بالاخره یک روز چمدانم را جمع می کنم و می روم به جایی که باران نبارد :))ست...
یک روز بارانییک لیوان چایو دستان گرم توآخ که چه روزی میشود آن روز.........!Silent eyes...