پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مسافرِ دی چمدان برفی اش را روی آخرین پلّه ی پاییز باز می کندپای سرما به شهر باز می شود ،وَ من راه می افتمکه دلم را برای زندگی ، گرم کنم...!خوب می دانماز پس تمام سیاهی هارو سفید بیرون می آیم...!...
از ماجرای عشقت،رو سفید بیرون آمدند، موهایم......
در مسابقه ماست خوری همه روسفید شدند....