جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
غمگین بود!مانند تمام این روزها،تمام این ماه ها،تمام این سال ها و...نمی دانست کِی گذشت روزهای عمر اوروزهایی که باید جوانی میکرد اما نکرد،روزهایی که باید خوش می گذشت اما نگذشت خسته بود از این فعل گذشته.چرا گذشته بود؟!برای او که هنوز تازگی داشت انگار همین ثانیه ی پیش بود.دیگر فایده ای نداشتهر چه دوره کرده بود و پیر تر شده بود.می شنید!ناقوس مرگ را می گویم!خودش را آماده کرده بود .وقتی او نیست،وقتی همه رفته اند،وقتی زندگی فرام...