این روزها می گذرد، این روزها که کارد به استخوان زندگی رسیده و تحمل آخرین سنگر ماست. این روزها که غروبش ساعت ها طول می کشد، قلمی نمی چرخد، در تنگ گشوده نمی شود و نیمه ی تاریک زمین در حال گسترش است. شاید که آفت به مال و جان...
تار و پودم، تو بگو
با دِلِ تنها چه کنم؟
دلم که میگیرد ، قلاب را برمیدارم و شروع به بافتن میکنم . همینطور می بافم و می بافم تا غصه هایم کمرنگ تر شوند . یک وقت هایی زیر لیوانی می بافم . یک وقت هایی شال گردن ، یک وقت هایی هم رومیزی و چیزهای دیگر . بعد...
اگه وقتی میخنده خوشگل تر میشه؛
اگه لباسش خیلی بهش میاد
اگه خطش محشره
اگه صداش بی نظیره
اگه خوب شرایطِ بحرانی رو کنترل میکنه
اگه بهتون آرامش میده
اگه میتونه غافلگیرتون کنه
اگه صدای نفساش آرومتون میکنه،
اگه دوست دارین سربه سرش بذارید که بهتون بگه دیوونه!
اگه بهش...
غمگین بود!
مانند تمام این روزها،تمام این ماه ها،تمام این سال ها و...
نمی دانست کِی گذشت روزهای عمر او
روزهایی که باید جوانی میکرد اما نکرد،روزهایی که باید خوش می گذشت اما نگذشت
خسته بود از این فعل گذشته.
چرا گذشته بود؟!
برای او که هنوز تازگی داشت
انگار...
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
که او یکریز و پی درپی دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان آشفته و آشفته تر سازد...
گاهی از چشم هم میافتیم
بی آنکه ایستاده باشیم روی لبه ها یا کسی هولمان داده باشد
از چشم هم میافتیم و نه چتر همراهمان هست،نه آن پایین کسی آغوش باز کرده که مارا بگیرد.
از چشم هم میافتیم و هرچه فکر میکنیم یادمان نمی آید قصد خودکشی داشته ایم...