شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
باران که می باردتنهاییکنار پنجره می ایستدو می نگرد مغموم قلب هایی راکه در کوچهقدم می زنند. سجاد حقیقی...
باران می بارداما تو نیستیپنجره ماه را به آغوش می کشداما تو نیستیقناری بهار را آواز می خوانداما تو نیستیاینک من هستماما تو نیستی!چه مغمومانه استپرنده باشی وبال هایت مرده باشند!...