سختم آید که به هر دیده تو را مینگرند
درد نهانی به که گویم که نیست
روزی بگفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شب ها بگذشت وز گفته ی خود هیچ نیامد یادت ؟
تا تو بخاطر منی کس نگذشت بر دلم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می شود
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم
چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست !؟
گر بگیری نظیر من چه کنم که مرا در جهان نظیر تو نیست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیالت
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
طمع وصل تو می دارم و اندیشه ی هجر دیگر از هر چه جهانم نه امید است و نه بیم
در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمدهای مرحبا قافله ی شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از صبا
گل را مبرید پیش من نام با حسن وجود آن گل اندام
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
جان به جانان همچنان مستعجل است
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
مٖرا چو آرزوی روی آن نگار آید چو بلبلم هوس نالههای زار آید
چشمم ز غمت نمیبرد خواب
تا گل روی تو دیدم، همه گلها خارند تا تو را یار گرفتم، همه خلق، اغیارند
دلی که عاشٖق و صابر بود مگر سنگ است ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
عهد تو و توبه ى من از عشق می بینم و هر دو بی ثبات است
به چه کار آیدت ز گل طبقی I از گلستان من ببر ورقی