شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
چشمانش آیینه ای از دل پاکش بودصداقت را فریاد میزداگر که راه دلش به راه زبانش نبودو موهایشامواج خلیج..که متلاطم میساخت دل جوان و عاشقم راو میکشاند به هر طرفگاهی به سمت سبزی و راستیِ مازندرانو گاهی به مسلک مهمان نوازی گرم خوزستانچه سفر ها که با هم نداشتیممن و موهایشایران و صفایش!و هرچه که بود عشق و عشق و عشق!...
دیالوگ -بنظرت چند سال دیگه فرصت زندگی دارم؟ فرصت اینکه بنده اش باشم. -هیچ کس نمی دونه، قطعا اگرصلاح باشه خودش عمر دوباره بهت هدیه می کنه، خیلیا هستن که لحظه ی مرگشون متوجه این اشتباه می شن. -چه اشتباهی؟-اینکه از فرصت هاشون استفاده نکردن و دیر شد!-آره خب... همیشه زود دیر می شه. 𝐒𝐢𝐦𝐚 𝐌𝐞𝐬𝐡𝐤𝐚𝐭...