سه شنبه , ۸ فروردین ۱۴۰۲
غرق شدم در موج چشمانت ولیپلک تو ساحل شد و من را ز چشمانت گرفتحسن سهرابی sohrabipoem...
آغوش تو آرام ترین قصه دریاستاینگونه شد آرام دلم در پس موجشحسن سهرابی...
از زوال کمال و روال ابتذالنرسد هیچگاه دل بهجمال یار و وصال و افتخارحسن سهرابی...
اسیرآهوی چشم هایتمیگویم باران:آسمان میبارد میگویم بهار:شکوفه لبخند میزند میخواهم نام تورا بر زبان بیاورم؛زبانم میگیرد. شب می شکند؛ در تاریکی نور نیست، درروشنایی نور نیست، اما روی ماهت فضا را منور کرده است. ازدور ترین نقطه آسمان، مهتابی بایداز صحرا،صخره ...
گاهی می شود صدای سکوت را از فرسنگها دورتر شنید.در میان انبوه فریادهای بیشمار زبانهای بی بند و بار.حسن سهرابی...
عشق همان هندسهٔ ساده هستی است که در ضرب زمان گم شده است.کاش اُستاد تفریق کند از دل ما غصه و غم را حسن سهرابی...
خاک در دهانِ باد کرده اندتا گوشِ درختانِ باغ رااز اضمحلالِ آتشناکِ هیچِ ریشهپُرتَر کنند،غافل از آنکهنورِ آفتاب، خونِ آبو گلستانی دیگر در راه ... آرمان پرناک...
برفذاتش پوشاندن ستوقتی حواس، سنگین شوددر گرمایی سردبه خواب خواهی رفت آرمان پرناک...
مرد میدانزیر باران، جام رندانبا دو چشم ماه رخشان.خانه ویران، دل گریزان، زیر بارانچشم گریانحال و روز مرد میداندر میان خوشه چیناناین چنین است ای عزیزان.آه از این افسون و میدانجنگ و خون و جان ارزانبی صدا با پهلواناندر میان این رقیباناینچنین است ای عزیزانسرنوشت مرد میدانحسن سهرابی Ibstagram.com/sohrabipoem...
راست میگفت جمشید!«ندیدن بهتر از نبودنه»فرسنگ ها فاصله باشد، اما او در دلت و مهم تر از آن تو در دلش باشی و بدانی که آخرت این عشق خیر است...بخدا که فاصله ها حریف عشق نمیشوند.👤مأوا مقدم...
زندگی رسم خوشایندی استزندگی بال و پری دارد با وسعت مرگپرشی دارد اندازه عشقزندگی چیزی نیست کهلب طاقچه عادت از یاد من و تو برود! سهراب سپهری...
من از خشم هستی بلا دیده امکه از رنج و سختی شفا دیده امندارم شکایت ز دنیایِ دونمن از چشم خود هم جفا دیده امحسن سهرابی...
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگیرا درروزی که نخواهد آمد به تو نوید می دهند.حسن سهرابی...
و شاید تو نمی دانی که دلتنگمبدون تو اسیرِ مکر و نیرنگمو دلتنگ از همه روزهای بی رنگمو شاید تو نمی دانی که حیرانمبدون تو چنین غمگین و گریانمو حیران از همه عصیان انسانمو شاید تو نمی دانی که بی تابمبدون تو کویر و دشت بی آبمو چون ماهی اسیر نور مهتابم و شاید تو نمی دانی که بیمارم بدون تو از این میخانه بیزارمو گریان از غم هجران یارانمنمی دانم نمی بینی که بی رنگمبدون تو به زیر کوهی ازدردمو...
(پروانه)دستم را بگیربه دنبال من بیاتا تو را با حریم امن نگاه پر از نیاز خود آشنا سازمبا من بیاتا تو را به خلوت ترین کوچه های دلمقدم زنان ببرمبا من بیا به خلوت شبانه امتا زیباترین واژه هایم راکه آبستن شکفتن استبرای تو دست چین کنمبا من بیا تا پروانه واربه دور پیچک تنهایی ات بپیچم....
نگاه کن مرا ؛ که بدون تو افسانه شدمهینگاه کن مرا ؛ که شبیه یک ترانه شدمدیگر شعر نمی بافم ؛ حالا بهانه شده امبرای لحظه ی تنهایی ؛ به اشک ؛ روانه شدم...
اضطرابش با من بود گنجشکی که در آغوش سقوطجیکش در نمی آمد طرز نگاهش اما اما رهایم نمی کند...
چشمانش آیینه ای از دل پاکش بودصداقت را فریاد میزداگر که راه دلش به راه زبانش نبودو موهایشامواج خلیج..که متلاطم میساخت دل جوان و عاشقم راو میکشاند به هر طرفگاهی به سمت سبزی و راستیِ مازندرانو گاهی به مسلک مهمان نوازی گرم خوزستانچه سفر ها که با هم نداشتیممن و موهایشایران و صفایش!و هرچه که بود عشق و عشق و عشق!...
در من اندیشه ی نوری ست که از پس این تیره گی ها می آید...
در شبی مهتابی...نه، مهتاب نبودآسمان تیره تر از موی سیاهم شده بودابر اندوه چنان روی مرا پوشیده بودکه ندانستم منزن محجوب یا دیوانه ی شاعر؟کدامینم؟ کدامینم؟هر قدم یاد تو با رنج و عذابمی برید نفسممی درید سینه اممی چکید از چشممآن تویی که تو نبود اما درونم زنده بودخنده می کرد و نگه می کرد چشمان مراآن نگاه دلربامست و سرخوش می گرفت دستان بی جان مراروح بی جسم مراتا فراسوی خیالآنسوی ابعادِ محالتا به آنجا که بپیچد در ...
نگاهت را که دیر می کنیبوی تنهایی می گیرددستانمنبودنت را حوصله نمی کنمنمی دانم از کدام سمت می آییاز کدام مسیرکه پر می شود بودنت در تمام شهرندیدنت را بلد نیستمگاهی تیتر درشت چاپ شده ییک روزنامه عصریدر دستان من...پر می شوداز کلمات اسم توکلماتی که هوس نوشیدن یک فنجان چای با تو دارنددر کنار پنجره ای نیمه بازکه باد لذت آخرین آغوش تو را به یادم می آورد...
ای کاشدر حوالی چشمت مینوشتند:خطر برق گرفتگی لطفا نزدیک نشوید...