شعرنو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرنو
در دیاری پُر ز ظلمت
کوچه هامان بوی غربت
خانه هامان عطر نفرت
شعر هامان بوی هجرت می دهد.
در هوایی پر ز حیرت
بوسه هامان بوی شهوت
خنده هامان رنگ نخوت
چشم هامان طعم سرقت می دهد
نفهمیدش که ما دلداده بودیم....
میان درد و اندوه زاده بودیم....
همانند خدنگ از تار مویی....
چو سیلابی روان در سایه بودیم...
sohrabi hassan
حسن سهرابی
نام اثر: من تو را بیشتر از تو دوست دارم
به قلبم زخم بزن اصلا
زخم زدن تو را دوست دارم
آتش بنداز بر ساقه ام
در آتش تو
سوختن را هم دوست دارم
دریا شو مرا در خودت غرق کن
غرق شدن در نگاهت را دوست دارم
باران شو...
قدر آن سبزی چشمان تو را یار،
بهار می داند.
ره به آن،هیچ نیابد به عنان باد خزانی.
حسن سهرابی
راهی مرا نشان ده ، در شهر گیسوانت،...
تا جان به دست گیرم، چون تیر اَبروانت.....
حسن سهرابی
اگر آرمان و ایمانت ،.....
و یا اَذهانِ اَدیانت ،.....
به مستی چون خزان گردد.....
بِچرخان بازی ات را تا ،....
بهارت جاودان گردد .....
حسن سهرابی
لحظه پایانی پیکار با مرگ است،
ولی
هر که جان گیرد سرانجامش،
پُر از حیرانی است
حسن سهرابی
sohrabi hassan
sohrabipoem
تیره گی ها که گذشت
فصل گل دادن ماست
آریا ابراهیمی
بال بُگشای،که این کبک بلا دیده میان (دِه) ما.......
سالهاست ،که درگیر نگاه است هنوز.......
حسن سهرابی
به خیابان که بتابی
چه قطعه پنجم بتهوون باشد
چه رودخانه ای از دیدگاه بارت
می مانَد ردّ خورشید
برگونه ی پنجره
مریم گمار ۱۴۰۳/۴/۳۰
زیبای ناپیدا،
دل مارا عشق تو جان سوخته کرده است،
در مسیر فراق،
باز آی ،
که تیر ، آتش بی امان می دهد مرا
وقتی که ماه، سرب منجمدش را
روی لب های تو ریخت
به آتش سرخ قسم
دروغ های شیرینش را
سر کشیدم
تا که شاید
راز درونت، تناسخ پیدا کند
من در تو پیر خواهم شد
و تاریکی در استخوان هایت،
ته نشین می شود
تو در صورتم مرگ را ملاقات...
می توان گفت گلی...
خرّم و شاد به شوقِ دیدنِ هر بلبلی
قامتش راست کند
برگِ گل باز کند
جان خود را بسپارد به نسیم
رقص در باد کند، او که در خاک مقیم...
آمدیم تا عاشقانه دل به دلدار دهیم امّا
نَشُد
همچو حلاج بی بهانه سر به آن دار دهیم
امّا نَشُد........
حسن سهرابی
چه فاصله ای است لایتناهی میان......
خواستن و نرسیدن......عشق و نفرت.......
مرگ و شهوت.
وچقدر به هم نزدیکند....نرسیدن وخواستن.........
نفرت و عشق.......
شهوت و مرگ.
و ما متحیر مانده ایم میان فاصله ها و
فرسنگ ها......دورها و نزدیک ها و.......
رنگ ها و زجر ها....
و سکوتی مبهم و مرموز...
بی محابا مو پریشان کرده ای بر شانه هایت،بیصدا
ترسم از آن روز ندانند شانه هایت،قدر گیسوی تورا
...........................
حسن سهرابی
دل در قفس و تن پَرِ پرواز ندارد
این حافظه بی تو که دگر راز ندارد
در جنگ میان من و چشمان سیاهت
این لشگر بی خاطره سرباز ندارد
..........................
حسن سهرابی
دریچه چشمانت را بگشای
بگذار نگاهت زیبا کند ، این شهر آشوب زده را .
بگذار نفسهایت آشفته کند ، سکوت دلهای
بیقرار را ، در هنگامه همنوازی ظلمت و درد .
نفسهایت را بگذار و بگذر،
در امتداد خیابانهای پنهان شده این شهرِ
غریب.
شاید در پسِ کوچه ای...