شعرنو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرنو
گر فاصله دیوار کشد بینِ من و دستانت
عشقات، زِ پسِ پرده به فریاد، صدا میآید
ساهر چو به یادِ تو کند رازِ دلِ خود پیدا
از سوزِ غمت موجِ غزل بر لبِ ما میآید
کاش خورشیدِ نگاهت
به غروبنمیرسید،
کاش دنیا
در همان لحظهی دیدار
متوقف میشد
و «ماندنِ تو»
تنها قانون جهان می شد.
بعد از تو نه زندگی قشنگ شد
نه قشنگ زندگی کردیم .
گر چه گُم بود مسیرِ برگشتن.
اما ما راهِ تو را همیشه در خیال پیمودیم.
بر من حرام باشد جانِ خوشم به این تن
گر چون تویی نیاید در را به سر بکوبد
بر شوقِ خستهٔ من گر مرحمی نیاید
اشکم به سنگِ غربت دامنبهدر بکوبد
چون بادِ بیقراری در کوچههای شبگرد
تا نامت آید از دل، ناله مگر بکوبد
دست از تو برنگیرم، حتی...
یادِ تو یک دم نرود از دلِ ما
چون موجِ دریا زده بر ساحلِ ما
هر جا که نسیمِ سحری بگذشتهست
عطری ز تو پیچیده در این محفلِ ما
بیتاب توییم و شبِ ما بیتو سرد
ای ماه! تویی روشنیِ منزلِ ما
گر آمدی از راه، جهان گل بشود
کز...
ما
در سکوتِ این خاکِ
فراموشکار
ریشه دواندهایم،
اما
آرام
آرام
قد میکشیم
تا سایهای بلندتر از درد باشیم
ز شوقِ دیدنت، دل از آیینه میپرَسد
کدام چشم دیده چنین تصویرِ جانان را؟
آرام شوم، خیره شوم بر رخِ زیبا
چون باد بپیچم به درِ خلوتِ رؤیا
دل رفت به سویت که شود غرقِ تماشا
چون موج فتادم به دلِ ساحلِ دریا
قفس را نه میگشایند،
نه میسازند،
قفس را باور میکنند…
و هر باوری
روزی
فرو میریزد
سالها گذشت
و هنوز،
صدای آمدنت
از انتهای کوچه نمیرسد.
پنجرهها را گشودهام،
اما
از قابِ هر نگاه
چهرهی من برمیگردد،
نه تو.
به هر صدای عبور،
دلم میلرزد
و فرو میریزد
در سکوتِ کوچه های سرد.
کاش میشد تکتک ثانیههای بدون تو بودن را
به پای چوبهدار کشاند
و بر دار حسرت، یکییکیشان را
به تماشای مرگ نشاند
پرواز کن در این دیار ،
آشیانه ای را که ساخته ای
طعمه طوفان شد و
اینک تنها خاطره ای است
دردست باد.
عمر که با یاد تو طی شود
در شب تار،
طلوعش سرشار از مستی است.
دست تو خورشید را میکِشد
از دلِ این ابرهای خسته،
و من
در پناه نَفَسهای گرم تو
جهان را دوباره آغاز میکنم.
زبالههای ذهنت را که بیرون ریختی،
نفس کشید زمینِ خستهٔ اندیشهات.
پسماندههای کهنهٔ تردید،
در آفتاب آگاهی جوانه خواهد زد
و در مراحلِ بازیافتِ روح،
هوای تازه دمیده خواهد شد به مهر،
به روشنایی،
به خویشتن
چشمانِ تو آن زلزله در کویِ رقیب است
کز ریشه برآرد دل و ایمانِ مرا نیز
با خندهی شیرین تو محشر شده برپا
افروخته بر خرمن و سامانِ مرا نیز
بینام و نشانت نتوان برد دمی را
بنهاد به دفتر، غمِ جانانِ مرا نیز
ای یار! به شوقت همهجا نغمه...
دلم چون بادبانِ پاره بر طوفان غمها سرگران مانده
به امیدی که روزی در افق پیدا شود فانوس رویایی
نوای درد را «ساهر» به شوق عشق میخواند
که میداند پس از شب، صبح میتابد ز زیبایی
خفته در خونِ دو چشمم جرعهای بر من رسان
ای رَفیقِ دردها زین چشمهی رحمت رسان
ساهَر از دوزخِ جدایی سوخت چو شمعِ شب
ای خُدا بر جانِ او آرامشی بیحد رسان
ما وارثان خندههای خاموشیم
در کوچههایی که صدا را به زنجیر کشیدهاند،
و لبخندها را بر دیوارهای سرد آویختهاند.
ما نسل درختانی هستیم
که تبرها را به یاد میآورند
اما هنوز در دلشان
زمزمهی بهار میجوشد.
ما وارثان خاکسترهای سوختهایم
اما در رگهایمان
جرقههایی زنده است
که روزی شهر را...
بیگمان
هر ماشهای که چکانده شود
بیگناهی خواهد مُرد
و خون،
پاسخیست سرخ به پرسشی سیاه،
که هیچگاه پرسیده نشد...
شادمان از پسِ پاییز دویدم
شاید، که بهار
در پسِ دستان تو پنهان باشد.
باد
بر شانههایم وزید
و هر بار ،
صدای قدمهای تو
در کوچههای خیس تکرار شد.
اما
بهار نیامد،
و تنها باران است
که گامهای تو را
بر سنگفرشِ بیکسی
به یاد میآورد
سیلاب چشمانم چهها با دل نکرد
جز زخم هجران مرهمی حاصل نکرد
نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...