شعرنو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرنو
هیچ دستی
بر شانهی خستهی ما نمینشیند
و امید
چون پرندهای زخمی
در باد گم شده است
با این همه
هنوز در چشمها
جرقهای مانده
که نامش زندگیست...شاید!
به نام تو آغاز شد، صد دفتر شعر.
در سکوت نگاهت، تمام سطرها گم شدند.
دست در دست واژهها، به دیدنت میآیم
و سطرها را با تو به تماشا خواهم نشست.
در تیرِ نگاهت همه عالم به تلاطم افتاد
آتش زِ دلت شعلهور افکند به دل، صبرم را
شعلهای کوچک در دلِ خاکسترها جان میگیرد،
گرچه لرزان است، اما نویدِ آتشی دوباره است.
ابرها آهسته کنار میروند،
نسیمی خسته بوی باران را به کوچهها میآورد.
پرندهای بال میزند بر قفسِ شکسته،
و آسمان با آغوشی روشن او را فرا میخواند.
انسان، در آیینهی سپیده، خویشتن را میبیند،
که...
گر چه رفتی از برم در خون من جاری شدی
چون نفس ،همسایهٔ دیوارِ تنگِ سینه ام
سخن، تاجبخش است و تختِ سپهر
فردوسی برافراشت با داد، مهر
تو بیخِردی، بیهنر، بینشان
جهان زنده از اوست تا جاودان
ویران شده این دل، بگو ای یار کجایی
بیگانه ز خویشم، چو به من باز نیایی
چه شکوه بیسرانجامی است عشق
که در سکوت جان میکارد و در درد ریشه میزند
چون آینهای ترکخورده،
بازتاب خویش را در هزاران نگاه گم میکند
و هر نفس، پژواکیست از امیدی که شکست
اما هنوز در تاریکی میدرخشد،
همانگونه که زخمها در آینه…
قصهی خود را نجوا میکنند
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
خاطراتت در دلم چون شعلهها برپا شدند
دلم پُر ز خون است در این خاکزار
ز تیرِ جدایی و زخمِ فشار
شده کینه قانون این روزگار
نه شادی است باقی ، نه بویی ز یار
نه دستی به یاری در این دارِ غم
فقط مانده سرمای ظلم و ستم
نه فریاد رسی هست ونه شوروحال
فقط بغض...
«آب را شستم از غبار، وضو ساختم
خاک بانگ زد که تیمم خطا نیست»
من از تبارِ بذرهای صبورم
که در سکوتِ شبانه،
به سمت نورِ نگاهت
قد میکشند.
باشد که دلبری را به کوی ما رسانی
زین دردها رهانی این دل آسمانی
با خندهای بهاری، غم از دلم زدایی
چون آفتاب شادی بر بام بیکرانی
در چشم تو ستاره، در جان من ترانه
آهسته قصهگویی از راز جاودانی
از بادهٔ نگاهت مستم چو موج دریا
در ساحل تماشا،...
آرام گرفتم که به آن چشم بیقرارت برسم
دل دادم و جان دادم، ای عشق! که روزی به کنارت برسم
در آتش شوقت همه شب سوختم، ای ماه من
تا شاید از این شعله به شمع شبِ زارت برسم
هر لحظه گذشتم ز خودم تا که به کوی تو رسم...
در آن سرزمینی که خون ریختهست
دل از داغ مردم، جنون ریختهست
نه خورشید روشن، نه مهتاب گرم
جهان تیرهروزیست، بیرنگ و شرم
صدای قدیمی خموش است و سرد
نه پژواک مانده، نه فریادِ درد
دل از زخم دیروز، خونین و خست
چو جامیست لبریز از آه و بست
نگاهِ...
من به پروازِ کبوتر لبِ حوض، ایمان دارم
تو به سوختنِ پروانهی بیجان، چرا ایمان داری؟
من به شیرانِ قلندر، پُرِ یال، ایمان دارم
تو به نیرنگِ روباهِ ستمکار، چرا ایمان داری؟
من به شورِ دلِ مجنونِ شیدا، ایمان دارم
تو به عصمتورزیِ لیلایِ حیران، چرا ایمان داری؟
من به...
آتشفشان شد خاکدان، این میکُشد، آن میبَرَد
یا رب برآر از کعبهات، آن منجیِ داد و خَرَد
باشد که روزی همدلی، آید میانِ مردمان
زود آی ای صبحِ ازل، ای مرهمِ قلبِ بشر
چشمِ تو دریایِ احساسِ ناب،
چشمِ من، خون گریست از التهاب.
خندهات، آرامشی در جانِ شب،
سایهات افتاد بر دل، بیجواب.
رفتی و شبهای من بیصبح شد،
سینهام لبریزِ آه و اضطراب.
عطرِ تو، پیچید در رؤیای دور،
نامِ تو آمد به لب، بیاجتناب.
ساهر از شوقِ تو آتشخانه شد،...
در نگاهت
شوقها زندهاند
اشک من
بیصدا روان
زلفت در باد پیچید
دل در حسرت سوخت
دل دیوانه شد؟
نه، تقصیر چشمهای تو نیست
عقل ماند به در
دست از جان کشید
ای نگار
ساهر
نامت را در غزل میبارد
ماندهام در حسرتِ چشمانِ ماهافروزِ تو
در شبی که ظلمتش دزدیده چشمانِ مرا
اشکها با یاد تو در سینهام دریا شدند
هر نسیم از سوز دل میبرد آوایِ دعا
رفتنت چون باد برگم را ز شاخه برد و رفت
سایهات هم سر نکرد ای مه به مأوایِ وفا
هرچه فریاد...