شعرنو
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعرنو
                    
                    
                    سالها گذشت
و هنوز،
صدای آمدنت
از انتهای کوچه نمیرسد.
پنجرهها را گشودهام،
اما
از قابِ هر نگاه
چهرهی من برمیگردد،
نه تو.
به هر صدای عبور،
دلم میلرزد
و فرو میریزد
در سکوتِ کوچه های سرد.
                
                    
                    
                    کاش میشد تکتک ثانیههای بدون تو بودن را  
به پای چوبهدار کشاند 
و بر دار حسرت، یکییکیشان را  
به تماشای مرگ نشاند
                
                    
                    
                    پرواز کن  در این دیار ،
آشیانه ای را که ساخته ای
طعمه طوفان شد و
اینک تنها خاطره ای است
دردست باد.
                
                    
                    
                    عمر که با یاد تو طی شود
در شب تار،
طلوعش سرشار از مستی است.
دست تو خورشید را میکِشد
از دلِ این ابرهای خسته،
و من
در پناه نَفَسهای گرم تو
جهان را دوباره آغاز میکنم.
                
                    
                    
                    زبالههای ذهنت را که بیرون ریختی،
نفس کشید زمینِ خستهٔ اندیشهات.
پسماندههای کهنهٔ تردید،
در آفتاب آگاهی جوانه خواهد زد
و در مراحلِ بازیافتِ روح،
هوای تازه دمیده خواهد شد به مهر،
به روشنایی،
به خویشتن
                
                    
                    
                    چشمانِ تو آن زلزله در کویِ رقیب است
کز ریشه برآرد دل و ایمانِ مرا نیز
با خندهی شیرین تو محشر شده برپا
افروخته بر خرمن و سامانِ مرا نیز
بینام و نشانت نتوان برد دمی را
بنهاد به دفتر، غمِ جانانِ مرا نیز
ای یار! به شوقت همهجا نغمه...
                
                    
                    
                    دلم چون بادبانِ پاره بر طوفان غمها سرگران مانده
به امیدی که روزی در افق پیدا شود فانوس رویایی
نوای درد را «ساهر» به شوق عشق میخواند
که میداند پس از شب، صبح میتابد ز زیبایی
                
                    
                    
                    خفته در خونِ دو چشمم جرعهای بر من رسان
ای رَفیقِ دردها  زین چشمهی رحمت رسان
ساهَر از دوزخِ جدایی  سوخت چو شمعِ شب
ای خُدا بر جانِ او  آرامشی بیحد رسان
                
                    
                    
                    ما وارثان خندههای خاموشیم  
در کوچههایی که صدا را به زنجیر کشیدهاند،  
و لبخندها را بر دیوارهای سرد آویختهاند.
ما نسل درختانی هستیم  
که تبرها را به یاد میآورند  
اما هنوز در دلشان  
زمزمهی بهار میجوشد.  
ما وارثان خاکسترهای سوختهایم  
اما در رگهایمان  
جرقههایی زنده است  
که روزی شهر را...
                
                    
                    
                    بیگمان 
 
هر ماشهای که چکانده شود  
بیگناهی خواهد مُرد  
و خون، 
 
پاسخیست سرخ به پرسشی سیاه،  
که هیچگاه پرسیده نشد...
                
                    
                    
                    شادمان از پسِ پاییز دویدم
شاید، که بهار
در پسِ دستان تو پنهان باشد.
باد
بر شانههایم وزید
و هر بار ،
صدای قدمهای تو
در کوچههای خیس تکرار شد.
اما
بهار نیامد،
و تنها باران است
که گامهای تو را
بر سنگفرشِ بیکسی
به یاد میآورد
                
                    
                    
                    سیلاب چشمانم چهها با دل نکرد
جز زخم هجران مرهمی حاصل نکرد
                
                    
                    
                    نمیدانم
باد چرا رویاهایم را ربود
و دست در دستشان رفت
تا دوردستهای ناپیدا...
شاید همانجا
خانهی پنهان رویاهای من بود
و من هرگز نفهمیدم.
در کوچههای تهیِ شهر
آوازم را گم کردم
چراغها خاموش شدند
و هیچکس نامم را صدا نزد.
هرچه کشیدم از زمان بود و دوری
و...
                
                    
                    
                    هیچ دستی
بر شانهی خستهی ما نمینشیند
و امید
چون پرندهای زخمی
در باد گم شده است
با این همه
هنوز در چشمها
جرقهای مانده
که نامش زندگیست...شاید!
                
                    
                    
                    به نام تو آغاز شد، صد دفتر شعر.
در سکوت نگاهت، تمام سطرها گم شدند.
دست در دست واژهها، به دیدنت میآیم
و سطرها را با تو به تماشا خواهم نشست.
                
                    
                    
                    در تیرِ نگاهت همه عالم به تلاطم افتاد
آتش زِ دلت شعلهور افکند به دل، صبرم را
                
                    
                    
                    شعلهای کوچک در دلِ خاکسترها جان میگیرد،
گرچه لرزان است، اما نویدِ آتشی دوباره است.
ابرها آهسته کنار میروند،
نسیمی خسته بوی باران را به کوچهها میآورد.
پرندهای بال میزند بر قفسِ شکسته،
و آسمان با آغوشی روشن او را فرا میخواند.
انسان، در آیینهی سپیده، خویشتن را میبیند،
که...
                
                    
                    
                    گر چه رفتی از برم در خون من جاری شدی
چون  نفس ،همسایهٔ  دیوارِ تنگِ  سینه ام
                
                    
                    
                    سخن، تاجبخش است و تختِ سپهر
فردوسی برافراشت با داد، مهر
تو بیخِردی، بیهنر، بینشان
جهان زنده از اوست تا جاودان
                
                    
                    
                    ویران شده این دل، بگو ای یار کجایی
بیگانه ز خویشم، چو به من باز نیایی
                
                    
                    
                    چه شکوه بیسرانجامی است عشق
که در سکوت جان میکارد و در درد ریشه میزند
چون آینهای ترکخورده،
بازتاب خویش را در هزاران نگاه گم میکند
و هر نفس، پژواکیست از امیدی که شکست
اما هنوز در تاریکی میدرخشد،
همانگونه که زخمها در آینه…
قصهی خود را نجوا میکنند
                
                    
                    
                    شعری که در وقتِ سحر، آغوشی از گلزار داشت
گویی به شام روزگار، در سینهای آلام داشت
در سوزِ شمعِ سرنوشت، پروانهای بیپر بماند
هرچند در زنجیر غم، هم چوبهای از دار داشت
خورشید از افق شکست، شب با دلم همراز شد
هر ذره در آیینهها، تصویری از انظار داشت...