پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
خسته ام از تمام حسرت های کوچکی که می رسند به نبودن های بزرگ......
خسته ام از گریه ها ی بی صدااز این همه حسرت بی انتهاخسته از دلخوش به فردا بودنم...خسته ام از ضربه های بی هواداغ دارم... درد دارم... مرده ام...سفت خوردم من از شل گرفتن ها، خدا......
کمال همنشین در من اثر کرد... این روز ها درست مثل خودت دروغگو شده ام!تمامی لبخند هایم دروغ های کبیره ایست که هر بار مرا به عمق جهنم بی تو بودن پرت می کنند......
می آیی و من با لبخند به استقبالت می آیم...می روی و من باز هم با لبخند بدرقه ات میکنم...اشتباه نکن! رفت و آمدت فرق دارند برایم،موقع آمدنت قبلش گریه کرده ام و هنگام رفتنت، بعدش......
هی خواستم و دور شد... هی گشتم و گم شد...آخرم عاقبت حراج این دل...مال بد بیخ ریش صاحب شد!!!سیما ذوالفقار...
عشق... آبی تر از دریا،سبز تر از هر دشت! زرد تر از خورشید، سرخ تر ازلاله...عمیق تر ازدریا، وسیع تر ازهر دشت! گرم تر ازخورشید، زخمی تر از لاله...سیما ذوالفقار...
و سکوتم حاصل حرف هاییست، که حنجره ام از پس آنها بر نمی آید...سیما ذوالفقار...
عشق که آمد، مرا ققنونس وار سوزاند...و از میان خاکستر من؛منی پدید آمد، که مست عطر سیب های سرخ دندانزده بود......