همیشه ی خدا ،حرف هایی هستند که در گلویت می مانند...
آنقدر می مانند که ذره ذره زیر فشار بغض هایت آب شوند!
این حرف ها را دیگر هیچوقت نمی شود به زبان آورد...
این حرف ها را فقط می توان گریست...
تصور کن حرف هایت را درون گور قلبت بخوابانی ، سنگ لحدِ سکوت رویشان بگذاری و زیر خروار ها بغض ، دفنشان کنی... و بی چارگی یعنی همین بغض تو را شاعر کند!
خسته ام از گریه ها ی بی صدا
از این همه حسرت بی انتها
خسته از دلخوش به فردا بودنم...
خسته ام از ضربه های بی هوا
داغ دارم... درد دارم... مرده ام...
سفت خوردم من از شل گرفتن ها، خدا...
کمال همنشین در من اثر کرد... این روز ها درست مثل خودت دروغگو شده ام!
تمامی لبخند هایم دروغ های کبیره ایست که هر بار مرا به عمق جهنم بی تو بودن پرت می کنند...
می آیی و من با لبخند به استقبالت می آیم...
می روی و من باز هم با لبخند بدرقه ات میکنم...
اشتباه نکن! رفت و آمدت فرق دارند برایم،
موقع آمدنت قبلش گریه کرده ام و هنگام رفتنت، بعدش...
اولین بار که سلامت کردم ،یادم نیست...
آخرین بار که نگاهت کردم، یادم نیست...
من در همان لحظه ی اعتراف تو جا ماندم!!!
من حتی ، زندگی کردن قبل از تو را، یادم نیست...
هی خواستم و دور شد... هی گشتم و گم شد...
آخرم عاقبت حراج این دل...
مال بد بیخ ریش صاحب شد!!!
سیما ذوالفقار
عشق... آبی تر از دریا،سبز تر از هر دشت! زرد تر از خورشید، سرخ تر ازلاله...
عمیق تر ازدریا، وسیع تر ازهر دشت! گرم تر ازخورشید، زخمی تر از لاله...
سیما ذوالفقار
عشق که آمد، مرا ققنونس وار سوزاند...
و از میان خاکستر من؛منی پدید آمد، که مست عطر سیب های سرخ دندانزده بود...