توی آینه خودمو دیدم و شکلک درآوردم! زدم زیر خنده، اونم از ته دل! چقدر خنده به من میومد و بی خبر بودم! اصلا یادم رفته بود خندیدن رو. فهمیدم این دنیا حسودیش می شه به صورت گل انداخته ما! میخواد لج کنه؟ لج می کنم! از این به بعد...
احساس کردم اگر اوضاع همین طوری بماند دق می کنم ... اوضاع همان طور ماند و دق نکردم ! همه مان اینگونه ایم . لحظه های گَندی داریم که تا مرز سکته پیش میرویم ! اما میگذرد. هیچ وقت حرف سربازی که بدون پا هایش از جنگ برگشت را فراموش...
دنیا پر است از حرف های نگفته، پر است از راه های نرفته، کارهای نکرده، خیال های بر باد رفته... توی اتاقمان آنقدر حرفِ جا مانده، آنقدر رویا داریم، که جا برای خودمان نیست! آخر غرق می شویم٬ میانِ بغض ها و میانِ همان حرف های نزده.. میان خودمان!
باور کن زندگی را ... شیرین مثل غمِ کودکان بالا شهر تلخ مثل شادیِ کودکان کار