پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بامداد است و ذلیخا بی تاب یار...سکوت است و دیده گان گرفتار یار...چه شد که نشد ما را پیوند یار...نماند از ما نشانی در خاطر یار...یار کجا و ما می آییم به چه کار یار...خوشا به حال آنکه هست در یاد یار...خوشا به حال آنکه می کند سدای بلبلانه در آغوش یار...می کند شب را به سر با نوای دلبرانه در آغوش یار...خوشا به حال من که می کنم نجوا با خیال یار..می برم اندک بهره ای از وجود محال یار...اما هنوزم می کنم هر شب خدا را التماس برای یار......