شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شمشیر بی غلاف تارِ مژگانتصد کشته دارد طرزِ نگاهت...
چشم تو روى من غم زده شمشیر کشیدقلب من یاد تو افتاد فقط تیر کشید...
آن رفیقی که به ایام غمم دور نرفتزیر شمشیر غمشس رقص کنان خواهم رفت...
بی قراری و بی قرارتم به خداتا نفس دارم من کنارتم به خدا میرم هیچ کسی فردا واسه تو نمونهروی من حساب کن که یادتم به خدا فردا به جای همه شمشیر میگیرمکافیه لب تر کنی واست میمیرم نمردم که تنها شینبینم غریب باشی بیا زیر دستاتو خودم بگیرم پاشی حسین جانم...