می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت، و یک بیستون، نقش بر طاق خیال زد و با نوایی تیشه فرهاد، صبح را چشم باز کرد... ارس آرامی
اے ڪه از صبح بهار نیز دل انڪَیزترے شاخهے نسترنے پیچڪ آغوش منے صبح آغاز شد و چشم دلم منتظرت پلڪ بڪَشاے ڪه آغاز من و جان منے ️️️