متن صبحگاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات صبحگاهی
بی رویِ تو چای از دهن افتاد فدایِ نظرت
می شود چشم بگشایی و کمی قند دهی
اسماعیل دلبری
صبح بخیر 🌞
این بوی زلف توست که جان می دهد به صبح
ارس آرامی
در پس پنجره ای باز، صبحی مه آلود و خاموش
نجوای ارواح پنهان، در غمی جان سوز
خاطرات دور، در هاله ای از مه گم شده اند
جهانی رازآلود، در برابر دیدگان ماست
نسیم خنک صبحگاهی، بر چهره ام می وزد
و لرزه ای از حسرت، در دلم می اندازد...
تابِشِ خورشید بر پنجره، نغمه ی شادمانی
پرده لرزان، گویی به رقص آمده از شیدایی
گلدان سبز، سرشار از طراوت و زندگی
میوه ها در کنار پنجره، هدیه ی رنگ و زیبایی
آفتاب در اتاق تابیده، روشنی بخشیده
روز نو، امیدی دوباره در دل آفریده
صفای دل در خانه ی...
با هر پرتوی نورانی خورشید که از آسمان بر ما می تابد، یک صفحه تازه از زندگی برای ما باز می شود. حتی وقتی که سرمای زمستان بر ما سایه افکند، گرمای خورشید را در اعماق وجودمان احساس می کنیم و این حس ما را با اشتیاق و نشاط پر...
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی...
با منظره زیبای یک صبح زمستانی از خواب بیدار شوید، جایی که آدم برفی قد بلند ایستاده است. طلوع خورشید هوا را روشن می کند و روح شما را شاد و دلپذیر می کند. روز جدید را با شادی در آغوش بگیرید و قدردان این لحظه زیبایی و آرامش باشید.
صبحِ صادق، از ره آمد؛ روزِ نو، آغاز شد؛
کفترِ راز و، نیازِ جان، پُر از: پرواز شد؛
پنجره، تا پنجره، صد منظره، دارد پگاه؛
رو به روی زندگی، احساسِ نابی باز شد...
زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)
🌿🌺🕊🌺🌺🕊🌺🌿
صبح و، تپش و، شورش احساس؛ چه زیباست!
بر میزِ عسل، دسته گلِ یاس؛ چه زیباست!
وقتی که دلم، پر شود از قهوه ی چشمت،
در باغِ نگاهت، گلِ الماس؛ چه زیباست!
زهرا حکیمی بافقی
(کتاب دل گویه های بانوی احساس)
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!
احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!
شیرین شده، با «تو» پگاهِ دلِ من؛
شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!
زهرا حکیمی بافقی،
کتاب دل گویه های بانوی احساس.
صبح آمده؛ با خنده نموده است: «سلام»/
صد پنجره با عشق گشوده است؛ سلام/
احساسِ خوشی، داده به دل، دست کنون/
رنگِ شبِ تیره، چو زدوده است؛ سلام/
شاعر: زهرا حکیمی بافقی
کتاب دل گویه های بانوی احساس
هر صبح
خوش رنگ ترین لباس عشق را
بر تن واژه های عریان می کنم
و به انتظار طلوع چشم هایت می نشینم
تا زیباترین سروده هایم را
از لحن نگاه تو بخوانم
مجید رفیع زاد
صدای پای صبح به گوش می رسد
و من مشتاق تر از همیشه
در عطش آفتاب نگاهت
چشم امید به پنجره ای دارم
که با بال های همچون فرشته ات
گشوده می شود
بیا و امروز هم
مرا از عشق
سیراب کن
مجید رفیع زاد
ای حسِّ بی مِثل و مَثَل! صبح به خیر!
احساسِ دیوانِ غزلِ! صبح به خیر!
شیرین شده با تو پگاهِ دلِ من؛
شیرین تر از، جامِ عسل! صبح به خیر!
شاعر: زهرا حکیمی بافقی، کتاب دل گویه های بانوی احساس.
هر روز واژه ی سلام را
کنار دوستت دارم هایم می چینم
و به همراه صبح تابناک
به استقبال تو می آیم
با نوازش خورشید برخیز
و با چشم هایت
بر گونه ی شعرهایم بوسه ای بنشان
بدان ؛ واژه هایم با طعم نگاه توست
که جان می گیرند
مجید...
هر صبح
همراه شعرهایم بر می خیزم
پرده ی آسمان قلبم را
کنار می زنم
و برای چشم هایت سپید دم می کنم
زیبای من
بدان از لحظه ای که
نگاهمان به هم گره خورد
طلوع خورشید را
از یاد برده ام
مجید رفیع زاد
خورشید نگاهت
و لبخندهای شیرین تو
بهانه ی هر صبح من
برای زندگی است
برای نفس کشیدن و تکرار سلام
حتی در طلوع هر جمعه
چون که غروب آن
هرگز حریف
تبسم های تو نمی شود
مجید رفیع زاد
هر صبح
به استقبال چشم هایت می آیم
پنجره ی قلبت را می کوبم
و لحظه ی باشکوه افق چشم هایت را
به انتظار می نشینم
طلوع کن
که محتاجم
به یک مژه بر هم زدنت
مجید رفیع زاد
دل افروزتر از صبح
طلوع چشم های توست
آنگاه که با نگاهت
سخن شیرین سلامت را
بر جانم ارزانی می داری
مجید رفیع زاد
تو را چون خورشید
که هر صبح از گریبان شب برون آید
و باز عاشق صبح میشود دوست دارم
ارس آرامی
می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت،
و یک بیستون،
نقش بر طاق خیال زد
و با نوایی تیشه فرهاد،
صبح را چشم باز کرد...
ارس آرامی