سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گرچه صبح شد ولی تو دیده بگشا،برخیز که داستانیست تماشای توارس آرامی...
فکر دهان تنگ توام داشت در میانتا صبح بی پیاله مِی ناب می زدمشاعر: ارس آرامی...
می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت، و یک بیستون،نقش بر طاق خیال زدو با نوایی تیشه فرهاد،صبح را چشم باز کرد...ارس آرامی...
اے ڪهاز صبح بهار نیز دل انڪَیزترےشاخهے نسترنے پیچڪ آغوش منےصبح آغاز شد وچشم دلم منتظرتپلڪ بڪَشاے ڪه آغاز من و جان منے ️️️...