گرچه صبح شد ولی تو دیده بگشا، برخیز که داستانیست تماشای تو ارس آرامی
فکر دهان تنگ توام داشت در میان تا صبح بی پیاله مِی ناب می زدم شاعر: ارس آرامی
می شود در چشمان شیرین تو به خواب رفت، و یک بیستون، نقش بر طاق خیال زد و با نوایی تیشه فرهاد، صبح را چشم باز کرد... ارس آرامی
اے ڪه از صبح بهار نیز دل انڪَیزترے شاخهے نسترنے پیچڪ آغوش منے صبح آغاز شد و چشم دلم منتظرت پلڪ بڪَشاے ڪه آغاز من و جان منے ️️️