صَنما، الهه ی نیکوسِرشت تو از کدام کرانه ها آمده ای؟ از دل کدام بوم وبر سربلند کرده ای؟ صنما، ای طلوع نیکی نِسا شما سرو بلندبالای باغِ پژمرده ی منی در آسمانِ وقت سحر میبینمت شما روی خورشید را هم کم کرده ای ای نازنین، بودنت روی خوشِ گیتی...
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
صنما مرده آنم که تو جانم باشی می دهم جان که مگر جان جهانم باشی
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
رفتم به کنار دلبرم با شادی گفتا که چه خوب یاد من افتادی گفتم صنما تو عشق را استادی گفتا پ نه پ تو یاد من میدادی