زُهد و تقوا را تو ای زاهد شفیع خویش ساز من کسی دارم که در محشر به فریادم رسد....
جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد
صد تیر بلا سینهٔ ما را به کمین است...
لب از گفتن چنان بستم که گویی دهان بر چهره زخمی بود و به شد!
از من شکسته دل تر اگر هست هم، منم!
اوراقِ کهنه کِی به میِ کهنه می رسند ذوقی که در پیاله بود در رساله نیست
تکیه بر وصلِ تو کردم، گوشمالم داد هجر...
می دوختم به دامنِ حسنش لباسِ وصف دردا که اطلس سخنم خوش قماش نیست!
دیده سازند خلائق به تماشایِ تو باز منِ حیرت زده از شوق دهان باز کنم
غم فسردن و پژمردن از خزانش نیست گل همیشه بهار است داغِ سینهی ما #طالب_آملی
میدوختم به قامت حُسنش لباسِ وصف دردا که اطلس سخنم خوشقُماش نیست
غافلی از دردِ من، با آنکه احوالِ مرا کودکِ یکروزه داند، کورِ مادرزاد هم
گفتی: چه کام داشت دِلت؟ تا کنم روا کامی نداشت غیرِ تو، تَفتیش کردمش........
این سر که ز اندیشه مرا بر سر زانوست گر بر سر زانوی تو می بود چه می بود؟