هنوز خوشبختی نفس می کشد در هر قهقه مستانه کودکان... و هنوز عشق ضربان دارد... در بین گیس های دخترک که با دستان پینه بسته پدر بافته می شود... هر چند ضعیف... اما هنوز خوشبختی نفس می کشد... و عشق ضربان دارد...
تو را دوست داشتم و این سرآغاز درد بود نسیم بهاری، در لا به لای برگ های بید مجنون می وزید و با خود عطر گل یاس را سوغات می آورد من محو تماشای آن معرکه با شکوه بودم ... و حیران آن عطر... چشم گشودم ... گویی خیالی بیش...
من اماخواستم تا دخترک بازیگوش و خرمی باشم که بی توجه به لب گزیدگی مردم این شهر جسارت را خرج قدم های کوچک، اما محکم و پایداری کنم که مزه شیرینی پرواز، بر صحرای پهناور را برایم به ارمغان می آورد... پس کوله ام را خالی کردم، از پچ پچ...
دیروز دانستم که مدت هاست عطر بهشت ، زمین را فرا گرفته است اما لمسش نیاز به گوش هایی شنوا دارد.. چشم بستم و ... روح شناورم را در میان امواج موهایش یافتم... اینک عطر بهشت را میشنوم و لمس میکنم... آری بهشت دیر زمانیست که زمین را فرا گرفته...