پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هنوز خوشبختی نفس می کشددر هر قهقه مستانه کودکان...و هنوز عشق ضربان دارد...در بین گیس های دخترککه با دستان پینه بسته پدر بافته می شود...هر چند ضعیف...اماهنوز خوشبختی نفس می کشد...و عشق ضربان دارد......
تو را دوست داشتمو این سرآغاز درد بودنسیم بهاری، در لا به لای برگ های بید مجنون می وزیدو با خود عطر گل یاس را سوغات می آوردمن محو تماشای آن معرکه با شکوه بودم ...و حیران آن عطر...چشم گشودم ...گویی خیالی بیش نبود....من اما نمی دانستمکه هر آمدنی را رفتنی ستآریتو را دوست می دارمو این خود درد است....
من اماخواستمتا دخترک بازیگوش و خرمی باشمکه بی توجه به لب گزیدگی مردم این شهرجسارت را خرج قدم های کوچک، اما محکم و پایداری کنم که مزه شیرینی پرواز، بر صحرای پهناور را برایم به ارمغان می آورد...پس کوله ام را خالی کردم، از پچ پچ خاله زنک های کوچه بازاری و اجازه دادم تا پرستو های مهاجر همراهیم کنند....
دیروز دانستم که مدت هاست عطر بهشت ، زمین را فرا گرفته استاما لمسشنیاز به گوش هایی شنوا دارد..چشم بستم و ...روح شناورم را در میان امواج موهایش یافتم...اینک عطر بهشت را میشنوم و لمس میکنم...آری بهشت دیر زمانیست که زمین را فرا گرفته است......