در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت تا که او هم گوی آتش را بر این گلخانه ریخت بارها این عقل با صد قصه دل را پند داد آخر سر بازهم دل، آب بر خسخانه ریخت حیف، دُرّی را که من با اشک عبرت ساختم دل چه راحت...