
شعر
مهدی فصیحی رامندی
این دلیری در عدو، از بیخودی خندیدن است
خنده بر سگ هم بر او دندان نمایش دادن است
من که اکنون نفسم با نفست درگیر است
دلم از هرچه بجز روی لطیفت سیر است
عمر من رفت و جوانی به سرآمد اما
باز در دشت غمت چشم تو دامنگیر است
صبر را گرچه به تقویم و زمان میبندم
دل به دریا بزن امروز، که فردا دیر است
وطنت...
روزهایی که تو با اسم، خطابم کردی
زهر مارم شده حالا که جوابم کردی
گرچه با چشم غضب باز نگاهم کردی
دل خوشم چون که تو انگار حسابم کردی
ابتدا بیخبر از حالتِ مستان بودم
تا که با چشم خماری، تو خمارم کردی
من که بم بودم و خرما و...
بارها از آه و اشکم چند لشکر ساختم
قلب خونآلود را صحرای محشر ساختم
تا که شاید با دعا مِهرم به آن قلبت رسد
مُهر را بالشم و از سجاده بستر ساختم
با نگاهی آتشی از عشق در جانم زدی
کل عمرم سوختم، از جسم مجمر ساختم
جنگجوییام که از...
مثل من هیچ کسی واله و حیران تو نیست
حیف شد این دل شوریده که مهمان تو نیست
از همان روز که دیدم رخ رعنای تو را
به من الهام شد این دخت همان جان تو نیست؟
سالها عشق که دادم تو کمان زه کردی
حال این قلب پر از...
آدمی تا بار مردم را در اینجا برنداشت
کاسهای از آب کوثر هم در آنجا برنداشت
اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد
هیچکس مصراع سرگردان من را برنداشت
مو و دندان ریخت، تن فرسود، قامت شد کمان
قلب بیصاحب سر از آمال دنیا برنداشت
بارها این...
سر بی تاب که در حسرت آن شانه توست
دل به هر کوه و بیابان زده، دیوانه توست
گذرت بر سر هر شهر و دیاری خورده
مردمش مست و خودش بی خود و ویرانه توست
نه که طوفان، نه که سیلاب و بلایا باشی
این خرابیِ همان چشم چو مستانه...
نور ماه از رخ زیبا و دلارام تو نیست؟
چرخ با گردش خود در پی احرام تو نیست؟
رشد آمار مجانین و مجانین خانه
تو بگو زیر سر خنده آرام تو نیست؟
همه مردم به تماشای پریشان شدنم
ای پری! زلف پریشان شدهات رام تو نیست؟
قد موزون تو بس...
کودکان هم رقص در میدان عرفان میکنند
هر کسی منصور شد حالا که دیگر دار نیست
مشرکی را دل شکسته دید ابراهیم من/
عهد برهم زد، تبر انداخت، یک بتخانه ساخت /
عاقلی تا وصل هر مخروبه را با ماه دید /
دل به هر سیلاب و طوفان زد از آن ویرانه ساخت
دستِ عاشق را گُلم، پروایِ مُشتی خار نیست
برگِ نرمت خونِ من را ناجوانمردانه ریخت
آدمی تا بار مردم را در اینجا برنداشت
کاسهای از آب کوثر هم در آنجا برنداشت
اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد
هیچکس مصراع سرگردان من را برنداشت
مو و دندان ریخت، تن فرسود، قامت شد کمان
قلب بیصاحب سر از آمال دنیا برنداشت
بارها این...
از همان اول خرد با عشق چون پیمان نداشت
داستان خضر و موسی تا ابد سامان نداشت
شوقم از آغوش شیرینها و لیلیها گریخت
شور دنیا، قدر شیداییِ من، میدان نداشت
از قضا دل بر کسی بستم که خود دلباختهست
دل ولی بر باخت دادنهای من ایمان نداشت
چشم در...
از چه رو موجِ بلا در غمِ ویرانه ماست؟
او ندانست که دریاچه پریخانه ماست
لب دریای جنون، آخرِ شهنامه ماست
قایقی هست که اندازه پروانه ماست
تا که امواج بلا برد به دریا ما را
دائما موج سواری حظ روزانه ماست
در تلاش است رُخَش را بزند بر رخ...
گر به کوهی گذرت خورد به فرهاد بگو
شوقِ شیرینِ تو در شورِ ادیبانه ماست
ای عزیزان چنگ بر دامان او تقدیر ماست
فکر آزادی در این ره خار دامنگیر ماست
دل به هر تقدیر او فتح الفتوحی تازه است
کار بی تدبیر در محنت سرا تدبیر ماست
رهروان را یاد مردن چایِ خوابِ غفلت است
شکرِ یزدان، قابض الارواح پیران، پیرِ ماست
دشت را...
شمع همدم بود با پروانه تا آمد نسیم
این سخن چین شمع من را قاتلی دیوانه ساخت
[مهدی فصیحی رامندی]
اهل دل کو تا که دریا جای صحرا پس دهد
(مهدی فصیحی)