فقط با شوق می خوانی و از دردم چه می دانی؟ تو جان می گیری از شعری که من را بارها کشته...!
رو به این آینه هر پیرهنی پوشیدم غیر آغوش تو چیزی به تنم جور نشد
هر سه بی همنفس و خسته دل و تنهاییم من و این کوچه و باران چه به هم می آییم
صبحی که بوسٖه ام ندهی بی طلوع باد روزی که عاشقت نشوم بی شروع باد!
زیر باران خزان آنچه نباید دیدم .... نیمهٔ گم شده ام بود ولی کامل بود!!!!!!
سالها از قهوه های تلخ در این کافه ها ساده بودم انتظار فال شیرین داشتم
امسال، پُر از خاطره های من و توست تحویل نمیدهم من، امسالم را
صد بار گفتمش وسط حرف من نخند یکبار خنده کرد و... بیا عاشقش شدم
کاری به سرد و گرم بهار و خزان نداشت این پنجره فقط به هوای تو باز بود...
عطسه هایم عرصه ی پاییز را پر کرده است حرف رفتن می زنی هی صبر می آید فقط
در نبودت، خوب خیاطی شدم صبح تا شب چشم می دوزم به در...!
درگیر کردی روزهای هفته را با هم یکشنبه رفتی عصرهای جمعه غمگینند
آن شانه که آرامش دنیایم بود شد شانه به شانه ی یکی دیگر رفت
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد
میشود خوبترین قسمت دنیا با تو گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو
پاییز شد که خاطرهها دورهام کنند/ فصل خزان، محاکمه ی دوره گردهاست
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود بیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم
در آن زمان که میان من و تو آشوب است فقط مرا بغلم کن همین خودش کافیست...
در نبودت خوب خیاطی شدم ........ صبح تا شب ، چشم می دوزم به در .........
گاه میپرسند از من عاشقش هستی هنوز؟ بی تفاوت بودنم را گریه میریزد بهم.....!
صد بار گفتمش وسط حرف من نخند یکبار خنده کرد بیا عاشقش شدم