پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فریادم از گوش تمام شهر شنیده میشود اما ...حتی یک نفر هم نیست که درد بی درمان مرا بفهمدحتی یک نفر هم نیست که بفهمد چه درد بی درمانیستنبود کسی که عمری پشت و پناهت بودهفقط آدم های رهگذری را میتوانی ببینیکه در یک گوشه از داستان زندگیت خودنمایی میکننداما داستان تو دیگر آن نقش اصلی را ندارد...
در گلویم بغضی لانه کرده که هیچ گونه قصد کوچ از دیار مرا نداردشده درد بی درمانی که فقط یک معجزه میتواند بفهمد این بغض چه میخواهدبغضی تلخ و دردناک آغشته به درد و خون...
فریاد میزنمفریادی خفقان آورفریادی از جنس سکوت تنهایی هایمفریادی که تن ژنده پوش پنجره های چهار دیواری ام را میلرزاندفریادی که پر پرواز پرنده ها را از آنها گرفته استفریادی که باعث توقف عبور رهگذران پیاده روی خیالم شده است...
فریادمگوش آب را پر کرده استدل سنگ را به درد آورده استپرنده را از پرواز انداخته استو خودم را از تک و تاتو چرا ...تو که باید بشنوی...
آنقدر فریاد زده امکه دیگر حتی خودم هم صدای فریادم را نمیشنومچه برسد به آن که باید مسکن این فریاد ها باشد...
در خفا فریاد میکشمفریادی از جنس سکوتسکوتی تلخ تر از زهر خنده هایش...
فریاد میزنمفریادی آکنده از سمسمی از جنس خنده هایش...