یک دست کم بود میان شلوغیِ شب دست هایی دیگر در آورد برای اجازه از چشم های خدا برای آنکه اشاره کند به تخته سیاهِ آسمان به رنگین کمانی که رنگش مثل گچ سفید به ابری که پاک می کند حروفِ آفتاب را به قرصِ ماهی که پنهانی می جود...
چگونه میشود به قرص ماه چشمانت نگاه کرد و برایش شعر نخواند حوالی تو که قدم میزنم همیشه زیباترین فصل زندگیست