پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک دست کم بودمیان شلوغیِ شبدست هایی دیگر در آوردبرای اجازه از چشم های خدابرای آنکه اشاره کند به تخته سیاهِ آسمانبه رنگین کمانی که رنگش مثل گچ سفیدبه ابری که پاک می کند حروفِ آفتاب رابه قرصِ ماهی که پنهانی می جودویرگول ویرگول ویرگول والیوم و به کبوتری غریبکه نوشته می شودخوانده نمی شود«آرمان پرناک»...
چگونه میشودبه قرص ماه چشمانتنگاه کرد و برایششعر نخواندحوالی تو که قدم میزنمهمیشه زیباترینفصل زندگیست...