متن کبوتر
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات کبوتر
بـہ בوش کشیـבט هیچ بار ،سنگینے سخت تر از בلے کـہ از בرב سنگین شـבـہ سخت نیست،،
بـہ בوش کشیـבט בل پر בرב سخت است..
نام شعر: کبوتر
کبوترباز ماهری
ناجوانمردانه
کبوتر قلب ما را
از قفس درون سینه ام
پر داد
و پر هایش را کَند
چه دیر فهمید این کبوتر
هر انسانی آدم نیست
چه سود دیگر؟
مجید محمدی(تنها)
چون کبوتری
که ببیند ناگهان
دستی در جیب می رود
پریدم، ذوق کردم
برای آن خرده لبخند
«آرمان پرناک»
یک دست کم بود
میان شلوغیِ شب
دست هایی دیگر در آورد
برای اجازه از چشم های خدا
برای آنکه اشاره کند به تخته سیاهِ آسمان
به رنگین کمانی که رنگش مثل گچ سفید
به ابری که پاک می کند حروفِ آفتاب را
به قرصِ ماهی که پنهانی می جود...
با لک لک ها کل کل نکن، کبوتر !
چه می فهمند آغوشِ باز تو،
یک چشم طلوع و
یک چشم غروب تو
دورانِ پروازِ کبوتر و باز رسیده
آغاز کن!
پرواز، با باز و کبوترهاست
«آرمان پرناک»
پلک هایم /
دمادم /
روی مین ها پا می گذارند /
در گلویم /
هزار کبوترِ تیرخورده /
هزار کبوتر بی پر /
هوای پرکشیدن دارند...
آرمان پرناک
جلاد گفت:
حق انتخاب داری
یا طناب دار
یا سرخی خنجر ،
کبوتر آزادی هم
به جای بردن زیتون
بهتر نیست
کنج خانه باشد ؟
«هبوط»
در خلوت شب،
سرمست، مدهوش،
مهمان خیالات خود بودم،
بوی شب بو فضای خانه را پر کرده بود.
صدایی آشنای جان،
از حیات خانه می رسد به گوش!
مرا سوی خود کشاند.
پایم به گلدانی می خورد،
گلدان تلوتلویی خورد،
آسمان به گرد او می چرخد،
یا که او...
بر آستانِ عشق می پَری،
بر مناره ی دل
می نشینی نرم
اما ای کبوتر !
- تو را به حرمتِ عشق-
آلوده ام نکن
با فَضله هایِ غم.
در انتظاری شیرین
شوق وصالت
همچون کبوتری از بام قلبم پر کشید
ای کاش انتظارمان
پایان خوشی داشت
تا به دور از هیاهوی فراق
لذت آغوش را
به دست هایمان هدیه می دادیم
مجید رفیع زاد
عاشق کبوتر بود. می گفت پرنده ای وفادارتر از کبوتر نیست. رهایش که می کنی هرجا برود، خیالت راحت است که برمی گردد. فقط دو روز حواسش پرت شد، فقط دو روز فراموششان کرد. همه شان رفتند، همه شان گم شدند. او دانه می ریخت، اما دیگر دیر بود! هیچ...
پروازِ پرستوها زیباست!
اما،،،
دلم، پیش کبوتری است؛
که روی دیوار کِز کرده بود!
لیلا طیبی (رها)
کفتر نامه بر و پا پَر و چاهی آمد ...
وعده دادم به دلم اینکه تو خواهی آمد
وعده دادم که به مهمانی من می آیی ...
گرچه خوابت به سرم سرزده گاهی آمد
..
بهزاد غدیری
ضریح آینه و آب
اشکی بروی گونه خیسش چکید و رفت
نجوا نمود و از دلش آهی کشید و رفت
در ازدحام ساحت محبوب شهر عشق
با خاک راه حضرت جانان خزید و رفت
بی آنکه چشم دل بسپارد به غیر دوست
حتی کبوتری به نگاهش ندید و رفت
با...