به خواب رفته بودم آنچنان عمیق که گویی زمان تعطیل گشته، ولی اکنون میان زمستانم بهاری دارم، که تیزی گرمای قلبش حتی قلب یخ زده ی زمین را می شکافد بهار زمستانم قطره ای از آب بود که دانه عشق در قلبم را شکافت؛ روئید بیدار شد این زنگار سکون...
زمستان آمد و گرمای وجودم به تو دادم آنچه نصیبم شد قلب یخی تو بود