یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
پای لرزان،قلب آشفته،چشم کم سو،صورت بی روح...مگر رفته ای؟l0tfii...
قلم از سردرگمی در دستم آشفته استنیم خط ها روی کاغذ پژمرده است قلم چشم به راه رقص است و منبا خیالت در سرم گپ میزنمl0tfii...
کاش میدیدی چیست آن حسی ک از قلبم به تو جاریستکاش فریاد بی صدای درونم را میشنیدی کاش شتاب نفس های پشت سرهمم را لمس میکردی کاش برای یک لحظه تمام کسی که پژمرده شده را حس میکردی......
این روزا خودمو از دسترس هرچی که بهت ربط داره دورکردمسمتشون نمیرم تا چشام دنبال اثری از تو نباشه بی خبر از اینکه من اینجام..دارم برات مینویسم دارم حسای درونم و تو واژه ها میدم بیروندارم هرلحظه تو ذهنم مرورت میکنمتصویر چشات از جلوم کنار نمیره..میبینی...من فقط به خیالم خودمو از تو دور کردم.l0tfii...