شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
قلم از سردرگمی در دستم آشفته استنیم خط ها روی کاغذ پژمرده است قلم چشم به راه رقص است و منبا خیالت در سرم گپ میزنمl0tfii...
کاش میدیدی چیست آن حسی ک از قلبم به تو جاریستکاش فریاد بی صدای درونم را میشنیدی کاش شتاب نفس های پشت سرهمم را لمس میکردی کاش برای یک لحظه تمام کسی که پژمرده شده را حس میکردی......
این روزا خودمو از دسترس هرچی که بهت ربط داره دورکردمسمتشون نمیرم تا چشام دنبال اثری از تو نباشه بی خبر از اینکه من اینجام..دارم برات مینویسم دارم حسای درونم و تو واژه ها میدم بیروندارم هرلحظه تو ذهنم مرورت میکنمتصویر چشات از جلوم کنار نمیره..میبینی...من فقط به خیالم خودمو از تو دور کردم.l0tfii...
یعنی به همین راحتی از من گذشتی؟یعنی دل تو بی گمان یاد منِ خسته نیوفتاد؟یاد قلبی که شب و روز پی دیدن تو بود...یاد چشمی که از دیدن تو مردیکبار به حال منِ عاشق فکرنکردی؟تو دلت تنگ نشد حتی به اجبار؟من که باور نمیکنم هیچ کدام راحتی یک خط از این اراجیف راl0tfii...
درد را در کل تنم حس میکنمخسته و بی روح و تنها، کنجی کز میکنمقهقه میزنم و خرم میشومدرخود اما دائما از اوجی پرت میشومبه گمانم ذهن را از یاد تو دور میکنم منتها در دل مکرر رخت یاد میکنمl0tfii...
خزان بی وفای پاییز...قدری مشغول چیدن برگ هایت بودینفهمیدی و گل مرا بین برگ هایت چیدیآتش بر دلم زدی و سرمای وجودت را به رخم کشیدیمن که از خزانت چیزی نخواستم...من گرمای دلم را با گلم خواستم.l0tfii...
گله کثیر دارم از تو گفتی میمانی دائم تودلتنگی شد نصیب تو؟دل من جان داد ار فراق توl0tfii...
گران بود دل بستن به کسی کهارزان فروخت دل مارافرو پاشید و له کرد هرچند زنده کرده بود مارابا خیال تخت در خیالش زیستن کردمدر سرم زلف بلندش را ریستن کردمبه دور از هرچه تمنا بودهرچه زاری و تقاضا بودرفت و ویران نشینم کردیک تنه تنها و غریبم کردl0tfii...