به خاطر مردم است که می گویم گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار، دنیادارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود و مردم نمی دانند چگونه می شود بی هیچ واژه ای کسی را که این همه دور است این همه دوست داشت ...
عادت کردهایم آنقدر که یادمان رفته است شب مثل سیاهی موهایمان ناگهان میپرد و یک روز آنقدر صبح میشود که برای بیدار شدن دیر است ...!
من به تو مرطوبم طوری که اندوه به شب
همه چیز از جایی شروع شد که گفتی دوستم داری! گاهی برای یک عمر بلاتکلیفی بهانه ای کافیست...