شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تبسم بر لبان مادر بزرگ نشست....مادر بزرگ دختر خوبی بود. .هنوز همان اتاق کوچک..چای قند پهلو ....برایم تکرار نشدنیست...صدای زیبای گنجشک آمد...نگاهم رویای باز کردن پنجره...نگاه به عقب،!لحظه ،لحظه سکوتاز تنم بالا میرود...وبغض ،بغض درونم ذوب میشود...مادربزرگ،اتاق،چای اندوه خاطره ای بیش نبود....اما....مادر بزرگ دختر خوبی بود...آرش شجاعی...
من و مادربزرگمهردو کارتون دوست داریممن، باب اسفنجی واون، هرچی من دوست داشته باشم...
به او بگویید دوستش دارم مثل خواب شیرین بر روی پای مادر بزرگم مثل نوازش پر از مهر مادرم مثل لبخند گرم پدرم...