متن اشعار پویا شارقی بروجنی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اشعار پویا شارقی بروجنی
به درد سِر شدم
اما ملکه ایم نیست
تا شمشیری بر دو شانه ام گذارد
و مفتخرم کند به سِری
زتن ها میرسد تنها
و از تنها به تن ها درد
چه این تن های اطرافم
چه این تنهای اطرافم
مرا این چار حروف کشتند
منم تنها ترین تن ها
ویرانه تر از اشک، تقدیر مرا امر نمودی،خبرت هست؟
دیوانه تراز زاهد طماع که سوزاند به سوزی خبرت هست؟
از کینه و خدعه،نه حرفی و دوحرفی،که تمامی
ای راوی تزویر چو رسولان،خدعه بازی خبرت هست؟
سوگند به سوگند چو سیگار به سیگاری و آتش
این صدر ریه دل سوختنم،کی خبرت...
۵لبت دیشب که بوییدم
ز بویش اگهی چیدم
که انگشتان تو بوسیدی
و پرتاب تورا دیدم
غمینم ار نمیخواهی
وفایت را بزن بندم
که آن حسنت به تنهایی
نمی گیرد دگر دامم
دل و دیده و احساست
ببخشا تا ببخشایم
تمام هر چه که کردی
تمام هرچه که دارم
ز...
از اول قصه هام هیچ وقت کلاغش رو نمیبینه
میاد تا نیمه راهش ولی پایان نمیگیره
از اول غم میاد آوار ولی خاکش که پیدا نیست
میشه آروم نشست اما چرا هربار پریشونه
میگن ساده بگیر شاید بیاد ساده بشه دنیا
از اول ساده گی بودم ولی دلی نمیمونه
میخوام...
هزار بار سند مکتوب دادمت که گفتن را عقیمم
باز دو فرشته مقرب چشمان منتظرت را فرستاده ای
که اقرأ؟
هیچ ،میدانی بامن چه میکنی؟
مرا معجزت فقط تویی
واین لبها تنها نمایندگان بوسه اند
انهم عمیق و طولانی
تا با تو بگویند قصه خموشی را
من ان سنگم که میگیرم تورا وافه
تومحملهای بختخوش را ناقه
من تو جمله بر کامیم شراب من
بیا باهم شبی سودی بریم از نفس لوامه
مرد غمگین آرزویش رفتن است
راه را تنها نمایش دیدن است
سرد و نمناک و غمین دل مسلخی
اینچنین آدم شدن هم ایمن است
کو گناهی که بیاویزم به آن
شال شبهای که تنها مأمن است
آن خدای که بر من ندارد امتحان
بخدا معشوق نور ومراچشم و تن است...
بیگفتوگو فرید طعم اند
فروردین و تیرو شهریور و بهمن
در تمامی این آف های روزمرگی
دقیقا چون مارک سیگارهایمان
پر از چوب های نسوز
گمانم امتحان ما ،همین بی امتحان ماست
که خود را گم کنم دیگر، که پویا از مقرب هاست
گمانم از منیت ها، رسد آیین ابلیسان
که آری خود شکستن به،که او من را رسیدن خواست
ز احوال دلم وصلی خوش آید
که بی خلد برین،صوفی خوش آید
نمیخواهم دگرمن میوهای را در بهاران
که لیموی نگار در دی خوش آید
می رویا و ساقی گشتن از او
بر پویای مجنون ، مِی خوش آید
منم واله بخوانی یا نخوانی نیست فرقش
که شیدایی ما را...
بس که این دل در غم تنهایم،آونگ شد
قطره قطره خون دل را، سنگ شد
دنگ دنگ ساعت ذهنم بگفت دل را بِکُش
جنگ جنگ دل ز زنجیرش اسیر و منگ شد
به دکلمه های نبسته پیراهن نازکت
مخمل صدا آراسته ای که چه؟
تاب آن ظرافت خودش کم بود
که شکنجه گر میآوری ؟
خاطره میسازی که خاطر فردایم مکدر کنی؟
من دشمنت نیستم باور کن
من تنها اینجایم که تو دلبر باشی
مال تو باخودت ببرش
من راه تسلیم بودن...
قلب من به همخوانی سمفونی پاهای تو
به رقص ریتم گرفت
به تق تق پاشنه های بلندت
که والس میرقصی و زیبای
تانگو میرقصی و هنرمفتخر میکنی
باله میرقصی بی بال های فرشته گونت
و پرواز را خاطره میکنی
در عصر بی منحنی بال ها
سر میخوری روی جاذبه بیمقدار...
دو فرزند ز اولاد خویش داشت تاک
دوفرزند بر او عشق، یکسان و پاک
به شهرش بخواندند آن کودکان
یکی را خلف دیگری تار ناک مغاک
یکی ترش روی و عبوس سرکه نام
و آن دیگری را شرابی که میزد خماک
کنون با تو است رای را روشنی
کدام را...
سنگ بر جهل ابلیس مابت میزنم
به طواف آیین عاشقی بی تخفیف
تا مگر بشکند این عَقیده کورت
که باهم درآمیختنِ از عشق را کفر میخواند
و کودکی را قانون برده ای بر پیری
کاش میشد گفت که خریت میکنی
و بعد از آن نمیکردی
اگر کلام اعجازم بود به...
گرچه مُرد دلم به سنگ دلی ات
اما یِر به یِر میشویم
اگر یک بار تو تب کنی
از هجرانی هایم
اگر فقط یک بار به نامم بخوانی
همان گونه که نخستین بار خواندی
یا به شیطنت چشمان و ابرو و کج کردن لبت
مهمانم کنی ادا در آوردن ات...
گس ترین خاطرات تلخ
عکس و تصویر نمیخواهند
که ماندگاری بیابند
خود میمانند و زخم میزنند
نه هر گاه نگاهشان کنی
که ممتد زخم زننده اند
به خاطره بدت دچارم نکن
همان خاطره عکس واره بمان
به لبخندی مصور مهمانیم ببر
شوق نگاهت را
همسنگِ عمق سکوت کن
به پارینه برسَختن اخم هر باره ات
شاید که چشیدم طعم کام را
نگاه میدزدی و
ناخن خشکیه نگاه میکنی
نوبرانه خساستیست بر دیده
گرچه میگویند از بلند طبع ترینانی
اما من به بخت بودن را عادتم نیست
شوق، تیشه کن
بیستونه زمین...
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگم چرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
سخت است به سخاوت چو کارون باشی
زاینده خشکینگی و گاوخونیو هامونم باش
سخت است صلابت چودماوند و مجنون باشی
تپه الکن شنباد کویر ، شورهی یائسم باش
سخت است به ایثار درختی و مأمن باشی
بته خار گَوَن، راهی افکارم باش
سخت است چو مهران ز مرز سر باشی...
به یک نگاه تازه کن ،دوام خاطر مرا
ز نیم رخ منظره کن ،خرام بایر مرا
به گفتگو بگیرمت، به رَسم نوش گفتنت
سلام گفته خاصه کن، ندای شاعر مرا