
شازده کوچولو
دلنوشته های من
کاسه من را همین لیلا بدادم دست را
تا من از عمق شفق سرخی بگیرم هست را
کاسه من میکند دریا به گردابی بلند
طبع والا دارم از بخشش تمامی پست را
طوطی گفت سرزمین من بیزاری از تکرار است
میمون سیرکش جهان را انزجار تقلید دانست
عالم بدخلق ایمان گفت خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است
وخود جیب پیامبرش میزد
و منِ میگرن، در هم نوردیده
بیزارم از این رگ گردنم
که درد را هجوم میاورد بر شقیقه
و...
میروی پس ردموهوم نگاهت راببر
بسکه مینالددلم راریش کرد،چشمانت را ببر
نازنین داری چراغ خانه ام را میبری
بعدازان ،این وز وزِ پیسوز محزونِ خیالت راببر
قبل رفتن لطف کن از شامهام رٓدٓت بگیر
لعنتی هر شب تجاوز میکند روحم،تو ذاتت را ببر
زیر باران میروی حک میشود تلخی به...
پلشت این دوام من ،رها زبند مراندید
چه گونه کم کنم زبود، نبود ،نشد، مرا ندید
به چار چنگ و زورو بر ،گرفته دامن مرا
به ننگ تا نگردمی، خوشی نشد، مرا ندید
به هر چه بود ز احترام، زبان خوش و افترا
به جنگ جنگ لحظه ها، تمام جهد،مرا...
میگوید زخم میزنم که زخم نزنم
من زخم نمیزنم که زخمش زده باشم
منطق او عدم من است منطق من وجودش
هردو بیماریم به مازوخیسم خودآزاری
منطقمان منطق دایمالخمر اگزوپریست
منطقمان قرارداد اجتماعی روسو ست
منطق هزاره بادبادک باز است
بیا منطقمان را ببازیم به احساس مان
که میدانم سخاوت...
یک نفر پرسید پسر تنها نمیترسی، من تاریکیم
ناگهان بیفکر گفتم نازنین تمرین مردن میکنم
خالی از جنبش ،امید ته نشین قلب من هم پرکشید
بیگمان در انتهای خود،تقلای ز بودن میکنم
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگت مرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
هوس هرچند مقبوح است ولی یک حسن هم دارد
که باطن میکند پیدابه آنکس که ریا دارد
هوس با عشق مخلوط است یکی بایک یکی باجمع
ببخش تو آن زلیخا را که تنها یوسفی دارد
باز میخواهم ببینم فلوت کمرت
باز میخواهم بسازی نغمه ای تازه ترت
ضرب گیرم با تنت انگشت را رد خرام
شست را ثقلش کنم پرگار بهانه,دایره لمس تنت
انچه هست و نیاید به وجودش من چه
عاقبت کومه ز سر دود پریدش من چه
من همین بار کلاه ام که بچسبم بردم
صد هزار کشته ره سوگ سیاوش من چه
انقلابی که قرار است نیفزاید فهم
بدر ماهیست که تزویر همی دارد وهم
زندگی را نه ریا و نه تملق برساند بر کام
نان خورشتی که کند سیر نمیخواهد سهم
غیرت زلف مشعشع هست ولی در پای او
مکنت گنج مظفر هست ولی در جای او
مسلخ من سلخی بالا نشین ابرو چو مه
مقتل من نغمه های دلگش آوای او
زلف پرتابش، دلم بیتاب کرد
از شکن تا هر شکنجاش خواب کرد
باکمان ابروی او خم شد کمان سینه ام
اینچنین مارا گرفتار وخودش نایاب کرد
سر آن ندارد این بخت که دمی به فهم گردد
مگر از نسیم پرسم ز چه روی پر شدم درد
نه مسیر راه دارم نه توان ایستادن
مگرم ره جنون شد که به کنج گشته ام ترد
سایه باد صبارا گرفتند به حبس
بلبل نغمه گرش را که گرفتند ز نَفٰس
طرفه سرو چمان را که گرفتند قرار
ما مانده ترینیم به خونخواهی درس
ششدری گشتم وصد تاس به نردم ندوید
روزگاریست که محتاجم وصدجهد،به کامم نکشید
هرچه کردم نگشودبخت زاخم اش گرهی
این چه بودم گنهی بازسزایم چه کشید
انقدر سخت گرفته به صدکینه و ابرام مرا
که یقینم شده تارحل تنم، اوبه تفرج نخُلید
من نه نرادم ونه کاوه چرمینه درفش
تابه...
کوزه و قوس تنت کهنه شرابی دارد
خرم ان باده که باساقی خودسِرنهانی دارد
تا لب از لب بنوشد چه بخواهم ساغر
سکر انگیز ترین حالت تو وهم غریبی دارد
دود خاطر بزدودم همه با لمس تنت
جادوی قول چراغ تو چه زوری دارد
باهمه مستی وتب داری من، باز...
دوست دارم من این تاراج نرد عمر را
تا به هر سختی بگیرد گرم وسرد عمر را
شب همه شب انتظار ,صبح در فغانم مات بخت
کان پگاهم نیست باز این صبحِ سرد عمر را
وه گرش من بازگیرم بخت مهرافزای خویش
تا قیامت پای کوبم خاک و گرد عمر...
بازمیخواهم که از لبخند پر سازم تورا
هر قدر بد بودیم بد دور سازم من تو را
این کمندِ آهام از چین خوردگی کوتاه شد
بیامیدم ,آن که روزی در کمند آرم تو را
در سر حزنات اگر که شانهام حائل کنی
بوسه یک دو بیشتر سوگند،نگذارم تو را
از...
چل لشکر تخمیر زشش گوشه کشمیر
آمدند شور کنند حکم کنند از سر تدبیر
تا به چله بنشینند،معتکف خمره تخمیر
بانگ شیپور بگیرند در این گوشه نخجیر
از همه سوی رسیدند سواران چو مشاهیر
به نبرد از شه قرمز بسپارند که او گشته فراگیر
تا بگیرند همه روح و روان...
مردی را حد میزدند
به جرم محاربه با خدا
و من نمیدانم آن چه خدایست
که ادمی باید حقش بستاند
خوش خواب ترین حالت زیستنم
هنگامه ایست که لک لک ها
نوزاده های کامیابی را تقسیم میکنند
رفیق ساعتی زنگ دارم بیاور
و اندکی همت
تازنگ رخوت ام بزداید
که بی همتان ناکام انند
مدامت دست میشویم تورا شادت بگردانم
به خود ازار میدارم که ازادت بگردانم
مدامم مست میداری نسیم از تاب مژگانت
من ان مخمور دیروزی خمارانت بگردانم
دریغا که نشانت نیست حتی رحم بر،مارا
تو کافردل، یقینم شد،ز ایمانت بگردانم
شبی میرفت شمیم ات تا ثریای وفاداری
کنون باید که بهرام...
این زلف چون صراحی،هر بار چون سراب است
من مست این سیاهم یا می به پیچ و تاب است
چون آب در چکیدن سرخی ترین شرابی
یا در توهمم وصل، هذیان در خطاب است
من را نگیر از صف، من هم تو را خمارم
این خیل در تماشا خود سخت...