شازده کوچولو
دلنوشته های من
دل جای عشق باشد هرگز بدی نگیرد
اندک نفیر نفرت بر بنده ای ندارد
نفرین به واژه زشت است در قلب،شود سیاهب
زشتی شود پلیدی بنیاد خوی گیرد
ما جمله ادم هستیم انوار دار آن یار
دل بین زما چه خواهد دلدار بد نخواهد
این دین و روی دنیا گردد...
بر سر مژه هایت چه بسته ای
که به هر پلک زدنت
شرحه شرحه میکنی دلم را
یا نگاهت را درنیام کن
یا زخم آخرین را به شقاوت بزن
که این شکنجه
جنوندر آستین نهان دارد
هر چه روز غمم مدد میکند به اخم
شب به خواب صید رویا میکند
به مشت مشت کابوسی که سر قلاب میزند
صیاد است ولی من صید دندان گیرش نیستم
مرا طعمه میخواهد که رشک برانگیزد
بس که این دل در غم تنهایم،آونگ شد
قطره قطره خون دل را، سنگ شد
دنگ دنگ ساعت ذهنم بگفت دل را بکش
جنگ جنگ دل، ز زنجیرش اسیر و منگ شد
به ونوس چشم هایت چون گرفتار شدم من
به زئوس اخم کُشتی ،و چه بیقرار شدم من
درخدایگان چهره، خوش ،شیار گونه هایت
همه چشمم به تو ولب، سَرِ چال به سَر شدم من
با او دلم همیشه بر صدقی به نام بود
ابروی کمانش اما کشیده در کنام بود
ما پاکباخته و او پیروزاین نبرد
او یلین رستم و منش نه دیوی مهام بود
در راه نخست گفتم، به وفا میرساندم
در راه که افتاد از هوس نه رام بود
چهل شب به...
این که میبینی مرا تنها فقط این نیستم
نقش انسان را به صد بار دگر هم زیستم
یک زمان سعدی بدم شکر شکاف حرفها
یک زمان تیمور لنگ و در پی آوردها
یکشب از تاریک ترین برخاستم
رفتم و در خاموشی ره یافتم
تارسیدم چشمه جاوید بودم تشنه اش
چشم...
تقریر کرد که از مهر بودنم، به حد کنند
تقدیر کرد که زبختم، بهترینهاش سد کنند
تحریر کرد به کودکیم ،نیک تا گذر کنم
تدبیر کردتا جوانیم را، به دَد کنند
تکریم کردمش به رسم بندگی و عشق
تنویر کرد ذهن به نور راه ،تا به قد کنند
تحقیر هر...
برسان به رسم خوبان به دو طره تابِ موهات
به شبان شیری نور،تو شبق ز آن خیالات
یا بِکش بر گوشه چشم وسمه هایِ قیر اندود
که شب عمر خوشی ها ،با تو دارد عمرو ساعات
شیش و هشت نبض تو بود و به من شوق همی داد
که بگیرم...
پادشاها دیدی آخر بنده ات بیراهه شد
هر چه رو جلوت نهانی ،ناگهان گمراهه شد
غمزه و نازت ز حد بیرون رسید
دادگاه عقل به عشق ،چون کاروان و ناقه شد
آنقدر از هر نشانه سوی او کردی دریغ
کز دریغا و دریغا ،سوز دل پر نوحه شد
هر زمانی...
فرهادِ کدام کوهم ،دریاب مرا جانا
شکرِسخن،کوه است،پژواک شده شیرین را
درشیب وکج وکوجش ،کندوست که پر بارست
هر کندوی را گویند یک شهر که شیرین ها
صد کوه است و فرهادی یک تیشه نمیگیرد او
تا فهم رساند سنگ ،بیستون پابرجا
هربارنمیدانم،بی اوی نمیدانم،با اونمیدانم
ترسم ز نمیدانم ،دانسته...
باجنونم به شب هجرتوآرامم نیست
خنجرآغشته شرنگم که به دل،میل دلارامم نیست
باهمه آتش واین سوختنم خامم باز
آرزویی ومرادی چه به سروصلام نیست
گرچه مانندمصحف نشدم خالی عشق
من دلی در پژواک،جزتورا،نقشم نیست
گشت هربارمرانقش فقط نقش خیال
گرچه هم پیش مجازتو دل شیرم نیست
ماهرویم، ماهی برکه هجرم،بنمای...
لب را چو ز لب بگشود، حرفاش به دلم خون شد
هتکاش به کنار باشد،نیشاش زخم جیحون شد
گفتم به خویش بگذر ،نفرین نکنی در حزن
کین سوگ چنان گیرد، چون مغول ،که سیهون شد
ما خاک رهات باشیم پیروز شدی باشد
ما هر چه گذر کردیم او توان گردون...
غزلی بود نگار قافیه اش زیبایی
در قصیده در خرام و قصه اش زیبایی
شعر را امر شدن داد به تاب عشاق
نرگس غمزه زن چکامه اش زیبایی
شب را گفت که چشم، خنجر شهلای سپهر
روزش به شکوه و خامه اش زیبایی
زاهد کافر او گفت که حسنش گنه...
سر ریز جام باده، بگذار چمن بموید
این جای پا نشانه ،گوید که دلبر آید
ساقی مسیر رفتن ،دارد هزار تأخیر
تو شاه وار بسازش، شاید رهی بیابد
هر سبزه ای نگاری، ما سبزگان نگارم
خرم دلی که دیگر هرگز رغیب نبیند
واعظ کند به وعظش، عارف زند به طعنه...
به درد سِر شدم
اما ملکه ایم نیست
تا شمشیری بر دو شانه ام گذارد
و مفتخرم کند به سِری
نیستی و این نبودنت
چونان تمام کردن سیگار است
در شب برفی سربازی
یا در گُلِ مستی
آخر تمنایی
و میبینی ،کف دستی که مو ندارد
حتی گفتن و فکرش پریشانم میکند
ولی به زیستش دارم
آدمی چه پیله،سازشی دارد
زتن ها میرسد تنها
و از تنها به تن ها درد
چه این تن های اطرافم
چه این تنهای اطرافم
مرا این چار حروف کشتند
منم تنها ترین تن ها
ویرانه تر از اشک، تقدیر مرا امر نمودی،خبرت هست؟
دیوانه تراز زاهد طماع که سوزاند به سوزی خبرت هست؟
از کینه و خدعه،نه حرفی و دوحرفی،که تمامی
ای راوی تزویر چو رسولان،خدعه بازی خبرت هست؟
سوگند به سوگند چو سیگار به سیگاری و آتش
این صدر ریه دل سوختنم،کی خبرت...
۵لبت دیشب که بوییدم
ز بویش اگهی چیدم
که انگشتان تو بوسیدی
و پرتاب تورا دیدم
غمینم ار نمیخواهی
وفایت را بزن بندم
که آن حسنت به تنهایی
نمی گیرد دگر دامم
دل و دیده و احساست
ببخشا تا ببخشایم
تمام هر چه که کردی
تمام هرچه که دارم
ز...
از اول قصه هام هیچ وقت کلاغش رو نمیبینه
میاد تا نیمه راهش ولی پایان نمیگیره
از اول غم میاد آوار ولی خاکش که پیدا نیست
میشه آروم نشست اما چرا هربار پریشونه
میگن ساده بگیر شاید بیاد ساده بشه دنیا
از اول ساده گی بودم ولی دلی نمیمونه
میخوام...
دمادم صبح بود که ناگهان شب ایستاد
به گمانم همان موقع
تو چشمانت را بسته بودی
هزار بار سند مکتوب دادمت که گفتن را عقیمم
باز دو فرشته مقرب چشمان منتظرت را فرستاده ای
که اقرأ؟
هیچ ،میدانی بامن چه میکنی؟
مرا معجزت فقط تویی
واین لبها تنها نمایندگان بوسه اند
انهم عمیق و طولانی
تا با تو بگویند قصه خموشی را