
شازده کوچولو
دلنوشته های من
آرزویم را به دنباله داری گفتم
که نورش روشنایی نبود
میرفت که خواب کودکان بهم زند
با آوار و خاک و شعار روی تنش
مرا پرسید که چون شد گشته ای اینسان
که هربار باز محزونی چه مهتابت چه ات باران
بگفتم قصه کوتاه است ولی بی درس و غم بسیار
ببُرد این دل، چو طراری وخود دل داد طراران
پلشت این دوام من ،رها زبندِ ماندید
چه گونه کم کنم زبود، نبود جود ما ندید
به چار چنگ و زورو بر ،گرفته دامن مرا
به ننگ تا نگردمی، خوشی نبود ما ندید
به هر چه بود ز احترام، زبان خوش و افترا
به جنگ جنگ لحظه ها، تمام جهد...
نغمه آرام معشوق، پیچک دل، ساقه میسازد جدا
خواب را از دیده ام با اشکهای ناقه میسازد جدا
پرده شرم گیاهش هست اما ازگریبانم گرفت
موج مواج توهم، ماه را، از برکه میسازدجدا
دیرگاهی ست سختِ بختم، رود آرامی شده
هر کجا سنگی به ره دید، جاده میسازد جدا
تا...
من نه طوق گردنت بودم کبوتر بازگرد
رنج این اهلی ببین ای دانهی تر بازگرد
در زمین دیم من باران شدی ابادگر
خشکسالی از لبت دور ای وجینگر بازگرد
گر نظر بازی نداری خوش به اخمی راضیم
حسن و یادِ رفته ات دارم ،توانگر بازگرد
نامه قولت فراموشت شده یابوس...
کلامی به زیبایی بوسه را به لجن کشید
هنگامه بازی سکه هایش بر دیوار انزجار
با شور و هیجانی که گویی اقبال برده
نه دو سکهی بی ارزش نرخ روزش
ادمی گاه با چه چیزی خفیف میشود در جِلوَت
بدرود، گمانِ به خطا رفته
بدرود زمانِ سایده شده بر سنگ...
دنیای من بر مدار سکوت میچرخد
کلام را به گفتن عقیمم
اول ارتیست سینمای صامتم
به نوشتن مایل ترم
به گوش دادن بیشتر
پس گمان من بر که علاقه ام کوتاه است دیوارش
یا نیستی همان شخص اول مقابل آن صامت اکتور
اشکال تنها در حرفیست که بر فکر میرود...
چون روغنی که آب افتاده
ناله دارد دل تاب افتاده
میرود درهذیان تا افاق
ولی دردام سراب افتاده
گر چه طبع سرد دارد ،باز خون انگبین
ازدرونت داغ میسازد دلت خون رَزین
این نقیض اش گیر و دریاب حاصل اش
تا نه خون خویش ریزی و نه خون سایرین
ایمانش نگذاشت بگوییم باهم
مومنانه جدایی را برگزید
تاگناه ن
کند و همانجور بی گناه عروس اجبار شد
کودک بودیم ورنه عشق به کفایتمان بود
من ایمانش را چون خالص بود هم میستایدم
ورنه خدای به آن جباری را به آبنبات چوبی ارزشش نمیدهم
باز چهارشنبه سوری میشود و باز...
صد امیدم رفت ازبالا وپاینم فکند
بعد از این با کوس رسوایم بخند
او به من گوید بران زورق به آب
درقفایم موج راامرست خیزابم بلند
در مور مور چله کوچک سرمای ذهنش
انگشت فرومیبرم تا بسنجم انجماد خرد اش را
انگشتم سر میشود از این بلوغ کال بیقاعده اش
او به نادانی هایش مومن است
ومن مغمومم که چرا نمیتوانم مجابش کنم
ایمان او از نمیدانم های من نیرومند تراست
ساده دل چونبرکهیخزده
نی های...
در شیری راهات به سَر آمدهام
سِر نی ز سَر و بی سَر و سِر آمدهام
گنبد همه ابروی نگارین وش توست
من قوس کمانم که تر آمدهام
هنرم در جنگا جنگ موشک
کشیدن چشمهای بود
که کافی بودن را الهه بود
تجسم آرامش بعد از طوفان
ورنه من مرد جنگ نیستم
هزار که بخورم یکی نمیزنم
که خواب کودکی را به کابوس ننشینم
نه من مرد آخرین خون نیستم
کاسه من را همین لیلا بدادم دست را
تا من از عمق شفق سرخی بگیرم هست را
کاسه من میکند دریا به گردابی بلند
طبع والا دارم از بخشش تمامی پست را
طوطی گفت سرزمین من بیزاری از تکرار است
میمون سیرکش جهان را انزجار تقلید دانست
عالم بدخلق ایمان گفت خدا از رگ گردن به ما نزدیکتر است
وخود جیب پیامبرش میزد
و منِ میگرن، در هم نوردیده
بیزارم از این رگ گردنم
که درد را هجوم میاورد بر شقیقه
و...
میروی پس ردموهوم نگاهت راببر
بسکه مینالددلم راریش کرد،چشمانت را ببر
نازنین داری چراغ خانه ام را میبری
بعدازان ،این وز وزِ پیسوز محزونِ خیالت راببر
قبل رفتن لطف کن از شامهام رٓدٓت بگیر
لعنتی هر شب تجاوز میکند روحم،تو ذاتت را ببر
زیر باران میروی حک میشود تلخی به...
پلشت این دوام من ،رها زبند مراندید
چه گونه کم کنم زبود، نبود ،نشد، مرا ندید
به چار چنگ و زورو بر ،گرفته دامن مرا
به ننگ تا نگردمی، خوشی نشد، مرا ندید
به هر چه بود ز احترام، زبان خوش و افترا
به جنگ جنگ لحظه ها، تمام جهد،مرا...
میگوید زخم میزنم که زخم نزنم
من زخم نمیزنم که زخمش زده باشم
منطق او عدم من است منطق من وجودش
هردو بیماریم به مازوخیسم خودآزاری
منطقمان منطق دایمالخمر اگزوپریست
منطقمان قرارداد اجتماعی روسو ست
منطق هزاره بادبادک باز است
بیا منطقمان را ببازیم به احساس مان
که میدانم سخاوت...
یک نفر پرسید پسر تنها نمیترسی، من تاریکیم
ناگهان بیفکر گفتم نازنین تمرین مردن میکنم
خالی از جنبش ،امید ته نشین قلب من هم پرکشید
بیگمان در انتهای خود،تقلای ز بودن میکنم
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگت مرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
هوس هرچند مقبوح است ولی یک حسن هم دارد
که باطن میکند پیدابه آنکس که ریا دارد
هوس با عشق مخلوط است یکی بایک یکی باجمع
ببخش تو آن زلیخا را که تنها یوسفی دارد