
شازده کوچولو
دلنوشته های من
میگوی آمده ای تا شاتوت نوبرانه ام دهی
تا شفا از دستانت عاریه بگیرم
ومنه بیتابِ شاتوتِ سینه ات ،را غبطه میخورم
من شاتوت سرخ لبانت را بایسته ترم
تا میوه ای که سرخی میدهد و زردی میبرد
من هوس چشمانت را به زبانه کشیدن میخواهم
التماس طلب از کمرگاهت...
وهم که میاید تو هم اوهام تنها میشوی
بر جلوخان نگاهم شهد رویا میشوی
سالها دوری به اوهام میشود دود وصال
وهم که میاید تو هم یک سیب حوا میشوی
اول کارش عسل ،شهد وشکر ریز مدام
اندکی بعدش چو لیمو تلخ مانا میشوی
قصه امروز وفردا نیست یا چندروزگی...
از هر پراش من تا انکسار تو
از راه روشنم تا راه تار تو
فرق است صد هزار دلداده و دلی
من جمله دل شدم در اختیار تو
معنی پراش خم شدن نور
معنی انکسار شکست نور
مدامت میرَوم از هوش ،به دیدار دو گیسویت
چوبرق چشم، جهیدن از، فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی به پژواکین چشمانت
ز شمع دیده افروزم ، دومشکین طاق ابرویت
سواد لوح هوشیاری ،من از استاد ،آن دارم
که جان سرمشق بنویسند، ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که...
تا به کی باید به تنهای خود برهان کنیم
بیسبب پیش خلایق عشق راکتمان کنیم
گفتی حدیثی ست که پیمبر گفته
گفتمش بهتر که ما بیعهد همان پنهان کنیم
همچو تاریخ که پیروز نویسد دفتر
کوکب بخت مرا نور نباشد اختر
بعد خواهی که حساب از چه کشی
ان نداده بازخواستن چه باشد بیشتر
من ان وحشی قراب دشت اقبالم
که آرامم و هربارش دلی دارم که میسازم
سپیداری و افرای نمیگردد مرا مایل
خرامان میرم ارام تا در مرگ بیاسایم
هوای روزمرگیم چون آبانی ست
که در کوچهای، بی نیتی مخرب
غریبانه به حال محزون قدم میزند
و پسِ پشتِ آمدنش برگ های خوشبختی
یکی یکی پیچ و تاب کنان به زمین میریزند
بی صدایی که متوجه کنند آبان نا آگاه را
بی کششی که مجذوبم شود کوچه ای
یا...
دلت سبز ،سرت ساز ،خودت محرم هر راز
بدانم که کمالت برساند وصف راشراب شیراز
هشت ساله شدیم ما به همنوشی ساغر
وقت آن است که بگیریم به دل وصل اعجاز
جمله آن که ،منو تو جمله جهانیم
پس بیا راه دگر آدمیان را بسازیم ز آغاز
گر بخواهند بپرند...
گیرم در باورت به گل نشسته کشتی پیمایشم
گیرم در باورت توانم نیست هدایت این ناو دِهشَت
گیرم در باورت این لنج را تنها ناخدای، نالایقست
تو پای در این زورق پیرِ کوته ایام گذار و تماشا کن
که چگونه به یاری مَد و کِشَندِ غرور
میشکافد سینه بیدریغ دریای...
فرسودگی، استیصال ، فسردن
تازمانی مفهومی دارد
که همه داشته ات خاطرات تنهاییست
آنگاه سِر میشوی
و ملکه ای نیست که با شمشیری بر شانه لقبت دهد
به سر چهل سالگی
در پس پشت نگاهت، واقعه واقع شده
گر چه رویا گم شده ،بی واقعه قانع شده
دستمیشویم نگاهت و دلم را پیشکش
تا ببینم که تورا، نورت چه سان لامع شده
هوای روزمرگیم چون آبانی ست
که در کوچهای، بی نیتی مخربی
غریبانه به حال محزونی قدم میزند
و پس پشت آمدنش برگ های خوشبختی
یکی یکی پیچ و تاب کنان به زمین میریزند
بی صدایی که متوجه کنند آبان نا آگاه را
بی کششی که مجذوبم شود کوچه ای
یا...
ندیده بودم آدمی
با ملک خویش اینچنی کند
که تو با دل امانت در سینه ام کردی
شخمش زدی چون زمینی بایر
با اینکه مسکن آبادت بود
و رها کردی
که مواتاش سازی
تا بگوی که از اول مامنی نبود
آری
سکه های فردایمان را بذرِ نابارور کردی
دو فرزند ز اولاد خویش داشت تاک
دوفرزند بر او عشق، یکسان و پاک
به شهرش بخواندند آن کودکان
یکی را خلف دیگری تار ناک مغاک
یکی ترش روی و عبوس سرکه نام
و آن دیگری را شرابی که میزد خماک
کنون با تو است رای را روشنی
کدام را...
سنگ بر جهل ابلیس مابت میزنم
به طواف آیین عاشقی بی تخفیف
تا مگر بشکند این عَقیده کورت
که باهم درآمیختنِ از عشق را کفر میخواند
و کودکی را قانون برده ای بر پیری
کاش میشد گفت که خریت میکنی
و بعد از آن نمیکردی
اگر کلام اعجازم بود به...
گرچه مُرد دلم به سنگ دلی ات
اما یِر به یِر میشویم
اگر یک بار تو تب کنی
از هجرانی هایم
اگر فقط یک بار به نامم بخوانی
همان گونه که نخستین بار خواندی
یا به شیطنت چشمان و ابرو و کج کردن لبت
مهمانم کنی ادا در آوردن ات...
گس ترین خاطرات تلخ
عکس و تصویر نمیخواهند
که ماندگاری بیابند
خود میمانند و زخم میزنند
نه هر گاه نگاهشان کنی
که ممتد زخم زننده اند
به خاطره بدت دچارم نکن
همان خاطره عکس واره بمان
به لبخندی مصور مهمانیم ببر
شوق نگاهت را
همسنگِ عمق سکوت کن
به پارینه برسَختن اخم هر باره ات
شاید که چشیدم طعم کام را
نگاه میدزدی و
ناخن خشکیه نگاه میکنی
نوبرانه خساستیست بر دیده
گرچه میگویند از بلند طبع ترینانی
اما من به بخت بودن را عادتم نیست
شوق، تیشه کن
بیستونه زمین...
بودن امروز تو فردا غمی بر جان کند .
راوی تنهای این سوگم چرا نالان کند
چون شراب کال مستی میدهی اما چه سود
باز فردا این خمارت عیش را تاوان کند
سخت است به سخاوت چو کارون باشی
زاینده خشکینگی و گاوخونیو هامونم باش
سخت است صلابت چودماوند و مجنون باشی
تپه الکن شنباد کویر ، شورهی یائسم باش
سخت است به ایثار درختی و مأمن باشی
بته خار گَوَن، راهی افکارم باش
سخت است چو مهران ز مرز سر باشی...
به یک نگاه تازه کن ،دوام خاطر مرا
ز نیم رخ منظره کن ،خرام بایر مرا
به گفتگو بگیرمت، به رَسم نوش گفتنت
سلام گفته خاصه کن، ندای شاعر مرا