از اینجا می روم روزی، تو میمانی و فصلی زرد بگو با این خزان آرزوهایم چه خواهی کرد؟ . .
گوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناه از خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟
نه به اندیشه ی زیبا ، نه به احساس لطیف که به تلفیقی از این ها ، به تو می اندیشم!
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون...
بی تو خواهم ساخت با سقفی که نامش غربت است مثل ماهی ها که می سازند با تنگ بلور
نیمه های راه دیدم نارفیقی می کنند ترکشان کردم، شده نامم رفیق نیمه راه
در نگاهت رنگ آرامش نمایان می شود/ آه می ترسم که دارد باز طوفان می شود
من پر از هیچم ، پر از کفرم پر از شرکم ولی نقطه های روشن ایمان من چشمان توست