در میان طوفان برموج غم نشسته منم در زورق شکسته منم ای ناخدای عالم تا نام من رقم زده شد یکباره مهر غم زده شد برسرنوشت آدم... _برشی از ترانه قدیمی
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی تا بداند غم تنهایی و دلتنگی ما
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهلِ دلی که بداند غمِ دلتنگی و تنهاییِ ما
نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم ..
رشکم آید به چشمِ خود گاهی که چنین خیره در تو می نگرد
بگو به کودک و دیوانه که قدر خود دانید که از جهان شما خوبتر جهانی نیست
بباطن تشنه عشق و بظاهر غرق حاشایی...
تو را برای وفای تو دوست می دارم! وگرنه دلبر ِ پیمان شکن فراوان است...
به انتظار نبودى ز انتظار چه دانى؟
دردا کٖه درد عشق تو از گفتگو گذشت وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت هرکس نشان من ز تو پرسد همین بگوی دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
هرگز نمیشد باورم، این برف پیری بر سرم، سنگین نشیند چنین من بودم و دل بود و می، آواز من آوای نی، هر گوشه میزد طنین اکنون منم حیران، ز عمر رفته سرگردان، ای خدای من با این تن خسته، هزاران ناله بنشسته، در صدای من ای عشق نا فرجام...
منم کاهی که با آهی، بلرزد دامن صبرم تویی سنگ و به طوفان ها شکیبایی شکیبایی.....