سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در میان طوفان برموج غم نشسته منمدر زورق شکسته منمای ناخدای عالمتا نام من رقم زده شدیکباره مهر غم زده شدبرسرنوشت آدم..._برشی از ترانه قدیمی...
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی تا بداند غم تنهایی و دلتنگی ما...
به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟...
هر چه گشتیم در این شهر نبود اهلِ دلی که بداند غمِ دلتنگی و تنهاییِ ما...
نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم .....
رشکم آید به چشمِ خود گاهیکه چنین خیره در تو می نگرد...
بگو به کودک و دیوانه که قدر خود دانیدکه از جهان شما خوبتر جهانی نیست...
بباطن تشنه عشق و بظاهر غرق حاشایی......
تو را برای وفای تو دوست می دارم!وگرنه دلبر ِ پیمان شکن فراوان است......
به انتظار نبودى ز انتظار چه دانى؟...
دردا کٖه درد عشق تو از گفتگو گذشت وز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت هرکس نشان من ز تو پرسد همین بگوی دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت...
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها...
هرگز نمیشد باورم، این برف پیری بر سرم، سنگین نشیند چنینمن بودم و دل بود و می، آواز من آوای نی، هر گوشه میزد طنیناکنون منم حیران، ز عمر رفته سرگردان، ای خدای منبا این تن خسته، هزاران ناله بنشسته، در صدای منای عشق نا فرجام من رفتی کجا؟ای آرزوی خام من رفتی کجا؟آن دوره آشفتگی های تو کو؟ای عمر نا آرام من رفتی کجا؟تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحرکه دل خسته من درامد از سینه به درتو سبک بالی و من اسیر بشکسته پرمتو پر از شوری و من...
منم کاهی که با آهی،بلرزد دامن صبرمتویی سنگ و به طوفان هاشکیباییشکیبایی........