روز های زیادی گذشت، شب های زیادی به صبح رسید و اتفاقات ِ بی اندازه غافلگیر کننده ای افتاد تافهمیدم که روز خوبی در انتظار کسی نیست، تا فهمیدم که وعده ی روز خوب، وعده ی اتفاق خوب فقط وعده ست و هیچ وقت هیچ چیزی قرار نیست درست شه،...
هزار تا حرفِ قشنگ بلدم بزنم که دست یه نفرو از باتلاق بگیره بکشه بیرون اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم. هزار راه بلدم که حال کسی رو خوب کنه اما حال ِ خودم انگار سر جاش نیست. انگار تو هر جمعی میتونم با همه بجوشم اما...
خنک شدن اواخر شهریور نوید پاییز رو میده و غصه دار شدن آخرین روزای موندن، خبر از رفتن میده. بدیِ رفتن دوریشه و خوبیش هم اونقدر که بدیش میچربه ارزش گفتن نداره. من حتی به ساعت ها هم التماس کردم که میشه نگذری؟ به جاده ها اصرار کردم میشه تموم...