متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
کز فروغش جهان روشن و جانانه کیست
چشم او مست و دل آرا، دل ز من برده به شوق
این که با ناز و ادا آمده، جانانه کیست
در ره عشق، چو مجنون به بیابان زدم
این که آتش زده بر...
روی تو ماه و مهر و جهان در فریب هست
در هر نگاه تو، دل من بی نصیب هست
چشمم به راه تو و دل در تمنای تو
با این همه، میان ما صد حجاب و غیب هست
در هر نفس، خیال تو در دل نشسته است
اما میان ما...
مرحبا ای پیک مشتاقان، بده پیغام دوست
تا کنم جان و دلم را وقف آن آرام دوست
در هوای عشق او، دل بی قرار و بی نفس
می تپد در سینه ام، هر دم به شوق نام دوست
چشم من بر راه او، هر لحظه در انتظار
تا که بنشینم...
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
نگاه مست تو، آرامش جان و تن است
در این سرای فنا، عشق تو جاودانه
هر آنچه جز تو ببینم، سرابی از کفن است
دل از غم جدایی، شب و روز ناله کند
که عشق تو برایم، همدم و هم وطن است...
عارف از جلوه ی عشق، راز جهانی دانست
در دل شب ز فروغ، نور نهانی دانست
چون به میخانه ی دل، جرعه ای از عشق زدند
هر که پیمانه گرفت، راز نهانی دانست
در میان دل و جان، شور و نوایی برپاست
هر که در حلقه ی عشق است، جاودانی...
دل در بر و عشق در دل و جان در تب و تاب است
با دوست به هر لحظه، جهان در شکر و آب است
چشمم به نگاه تو و دل در پی دیدار
هر لحظه کنار تو، دلم شاد و بی خواب است
در بزم وصال تو، شراب از...
در بهارستان دل، دیدار یاران خوش است
همچو بوی گل که در صحن گلستان خوش است
لحظه ای با دوست بودن، عالمی دارد به دل
چون نسیمی بر سرای جان ویران خوش است
دیدن روی تو ای ماه، چون مهتاب شب
بر دل تاریک من، چون نور تابان خوش است...
حال دل با تو گفتنم آرزوست
در کنار تو بودنم، بی حد و سوست
چشم تو چون ستاره ای در شب تار
دیدنش برایم، چون رویای نیکوست
با نگاهت، دل زنده و شادمان
لحظه ای بی تو بودنم، سخت و نکوست
در هوای تو، دل پر از شور و شوق...
دل را چه حاجت است به گلزار و باغ ها
چون در کنار توست، همه فصل و داغ ها
با عطر زلف تو، بهاران به دل رسد
گم می شود در عطر تو، هر بوی و چراغ ها
چون سایه ات بر دل من افتد، جهان خوش است
بی خود...
بی مهر رخت، دل به جهان شور نمانده ست
در سایه ی غم، شادی و سرور نمانده ست
هر صبح که بی روی تو سر زد ز افق ها
در خاطر من جز شب دیجور نمانده ست
چون ابر بهاران که به گلزار نبارد
دل خشک شد و عطر گل...
تا نگاهت به دل عاشق و شیدا افتاده است
دل ز هر بند غم و محنت دنیا افتاده است
چون نسیم سحری بر سر زلفت می گذرد
عطر عشق از دل من تا به ثریا افتاده است
در هوای تو دلم بی خبر از هر دو جهان
چون پرنده به...
فضای دل ز حضور تو روشن و پرنور است
که هر نگاه ز عشق تو، جان من مسرور است
به هر نظر ز چشم تو، عالمی تماشاییست
که در نگاهت، دل ز غم ها دور است
در بزم یار، دلم مست و واله ی روی تو
چو مرغ عاشق به...
دل را به کوی عشق تو، سودا چه حاجت است
چون در حضور توست، تمنا چه حاجت است
چشمان مست تو، به جهان روشنی دهد
در پرتو این نگاه، به رؤیا چه حاجت است
با بوی زلف تو، دل از عطر گل پر است
در باغ عشق تو، به گل...
ما را ز حضور تو چه حاجت به بهار است
چون روی تو هر لحظه به دل مایه ی یار است
در سایه ی لطف تو، دلم خانه ی آرام
با یاد تو هر لحظه دلم غرق قرار است
چشمان تو چون اختر شب های درخشان
در هر نظر از...
در بزم شبان آمد، یارم به جام و مست
چشمانش چو مه تابان، لبخندش چو صبح رست
در حلقه ی یارانش، دل بی قرار و شاد
با هر نگاهی از او، جانم ز غم ها رست
آواز دلنشینش، چون نغمه ای ز عشق
هر واژه اش چو شعری، بر دل...
در این خراب آباد، دل ز عشق تو مست
به هر کرانه که بینم، خیال روی تو هست
به هر نگاه تو، دل می تپد ز شوق و شور
که چشم مست تو، افسونگری ست و دل بست
به بزم عشق تو، جان را سپرده ام باز
که با حضور...
خیال روی تو هر جا که می روم با ماست
به هر نفس که کشم، عطر عشق تو پیداست
در آسمان دلم، ماه روی تو تابان
که نور مهر تو در هر ستاره اش پیداست
به هر نگاه تو، دل می تپد ز شوق و عشق
که در نگاه تو،...
چو بشنوی سخن عشق را، مگو که خطاست
که این حکایت دل، رازِ نهان و صفاست
به هر کجا که روی، عشق را نشان بینی
که این نگین جهان، بر دل هر عاشق جاست
به باغ دل بنگر، گل های عشق در آن
هر آنچه هست به دنیا، زین گلستان...
دل و دینم به فغان آمد و دلبر به نوا
به هوای رخ او، دل شد و جان بر سر پا
چشم مستش چو شراب، برده ز هوش این دل
در نگاهش همه افسانه و راز است به جا
به گلستان وجودش، همه گل ها به صف اند
عطر او...
ماه نو آمد و دل ها همه شاد و به کار
عید عشق است و جهان گشته پر از نور و یار
بلبلان نغمه سرا، در دل این باغ بهار
می سرایند ز عشق، از دل و جان بی قرار
ابرها رقص کنان، بر سر این دشت و دیار
می...
ای نسیم سحر، در دل شب ها چه خبر؟
دل من بی خبر است، از رخ یار دگر
آه از آن چشم سیاه، آه از آن زلف بلند
که به خوابم نرسد، خواب خوش و خواب سحر
در هوای دل من، عشق تو پرواز کند
چون کبوتر به قفس، بی...
دل ز داغ غم یار، همچو پروانه بسوخت
در هوای رخ او، جان دیوانه بسوخت
هر شب از هجر رخش، دیده به دریا شده است
اشک چون سیل روان، بر دل ویرانه بسوخت
ای نسیم سحری، بوی خوش یار بیار
که ز هجران رخش، مرغک خانه بسوخت
دل به امید...