صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم! یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی!
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای عجب بیما کجا شد دلم چون برگ میلرزد همه روز که دلبر نیم شب تنها کجا شد
جان پیش کشیم و جان چه باشد ؟ آخر نه تو جان جان مایی..... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی....؟
جان پیش کشیم و جان چه باشد آخر نه تو جان جان مایی... در دیده ناامید هر دم ای دیده دل چه مینمایی؟
بی نسیم کرمت جان نگشاید دیده
زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را می شمارم روز و شب
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر! من از او گر بکشی جای دگر می نروم!
هست طومار دل من به درازی ابد برنوشته ز سرش تا سوی پایان
تا تو حریف من شٖدی ای مه دلستان من همچو چراغ می جهد نور دل از دهان من ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو دل شدهست سر به سر آب و گل گران من
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من....
مُشک را گفتند : ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ! ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ، ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ!
بوی جان هر نفسی از لب من می آید تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم شب گه خواب از این خرقه برون می آیم صبح بیدار شوم باز در او محشورم
بغیرِ عشق آوازِ دهل بود ، هر آوازی که در عالَم شنیدم ...
تا چه خیال بستهای ای بت بدگمان من تا چو خیال گشتهام ای قمر چو جان من از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو زود روان روان شود در پی تو روان من .
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان....تو را ترانه ای بس باشد!
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را...ترانه ای بس باشد!
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش ما برخاستند ما خیال یار خود را پیش خود بنشاندیم ساعتی از جوی مهرش آب بر دل می زدیم ساعتی زیر درختش میوه می افشاندیم ساعتی می کرد...
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن...
جانا ! به خرابات آ تا لذت جان بینی جان را چه خوشی باشد، بیصحبت جانانه......
عشقی دارم پاکتر از آب زلال این باختن عشق مرا هست حلال عشق دگران بگردد از حال به حال عشق من و معشوق مرا نیست زوال
تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما